سياه مثل مرگ
چرا از مرگ ميترسيد چرا زين خواب جان آرام نوشين روی گردانيد چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد بهشت جاودان آنجاست چرا از مرگ می ترسيد
نوشته شده در 20 آذر ماه 1383

[يک حبه حرف:

[اين نوشته را براي خودم نوشته ام شايد براي کسي ديگر هم اصلا معنايي نداشته باشد، خيلي هم بلند است، نوشتم تا راحت بشم، انتظار هم ندارم که کسي آنقدر صبر داشته باشد که نوشته طولاني مرا بخواند]

حرام، خدايتان است

مي خواهم داستان پيرزني را بنويسم که برايم خيلي عزيز است و سالهاست که ميشناسمش پيرزني که امروز آنقدر فرسوده شده که حتي خودش هم مرگش را مي جويد، اينرا بايد بنويسم شايد به عنوان تعهدي که به خودم دارد و شايد از تهوعي که از رفتار خويشانم دارم. شايد يکروز هم آمدم و اينرا خواندم و ياد پيرزني افتادم که گاه گاهي مگر تلويزيون فيلمي از مرگ پدر بزرگ و مادر بزرگي نشان دهد تا من بي غيرت بلند شوم و زنگي به او بزنم و حال چشم عمل کرده و پايش را بپرسم که ميدانم هيچگاه خوب نخواهد شد و بهش بگويم که دوستش دارم و او هم بگويد که رفتني است و باز من بگويم که:

"اختيار داريد مادر بزرگ شما بايد توي عروسي من برقصيد"
...
...
...

شايد 80 سال شايد هم 90 سال پيش بود پيرزن بينوا حتي نميداند کي متولد شده ميداند که آنروزي که به دنيا آمده کسي براي يک دختر ارزشي قايل نبوده که سال تولدش را پشت قرآن مقدسش بنويسد

ميداند که در سيزده سالگي مادرش به درد بزرگ مرده و پدرش زني گرفته که همسال او بوده و هنگامي که هجده ساله ميشود زن پسر آخوندي مي شود که در شهر خوشنام بوده. پيرزن هيچگاه نگفت که عاشق شوهرش بوده ولي شوهرش را به قول خودش خيلي ميخواسته (من ضجه هايش را روي قبر شوهرش ديدم)

آنروز که زن جواني بوده براي بچه هايش همه چيز مهيا ميکند که درس بخوانند و ميگفت" يخ حوض را ميشکستم تا روپوش خوني دوتا دائي ات را بشورم نميخواستم توي دانشگاه سختشان باشد".

همه بچه ها بزرگ شدند و رفتند و پيرزن تنها شد با شوهرش وقتي شوهرش مرد همه ضجه زدند و او بيشتر از همه ميدانست تنها شده براي ابد.

تنها يادگاري شوهرش منزلي بود که از او مانده بود، منزلي از حقوق معلمي که يکروزي در پرت ترين نقطه شهر بود و حالا به لطف رشد غول آساي شهر رفته بود توي گرانترين نقطه شهر.

بچه ها که حالا مدرکي گرفته بودند خانه و تنها يادگار شوهرش را، فروختند و خوردند و سهمي که براي پيرزن ماند پول زيادي بود که ميتوانست بگذارد بانک و تا آخر عمر کوتاه باقي مانده اش از سودش زندگي اش را بچرخاند. اين حق پيرزن بود که اگرچه در سختي زيسته بود در راحتي بميرد.

يادشان رفت زحمت مادرشان را، آمدند گفتند تو که چند سالي بيشتر نيستي سهم ارث ما را بده، گفت من که هنوز نمرده ام، گفتند مگر چند سال ديگر زندگي ميکني؟ برخي هم گفتند پولي بده تا اين چند سال نماز و روزه ات را برايـت بخريم و پيرزن ترسان از روز آخرت مالش را داد به بچه هايي که فراموش کرده بودند آن حوض سرد و آب یخ بسته رويش را.

شنيدم آمده اند به پيرزن گفته اند که لازم است خمس و زکات مالش را هم بدهد تا شايد از آتش دوزخ در امان بماند (انسانهاي حقير) شنيدم مادرم نگذاشته دست به پول پيرزن بزنند بيچار مادرم براي اينکه پيرزن بينوا از آتش دوزخ و آن خدا و ديگران نترسد امروز از مال آن زن به ده دوازده تا بچه سرطاني و محتاج و چند تا انجمن حمايت از بيماران و يک عالمه بدبخت بيچاره ديگر کمک ميکند. پيرزن هم زندگي خوبي دارد با سود پول زيادش امروز شايد جدا از فرصت خوب مردن فرصت خوب زندگي کردن را هم داشته باشد.

مي خواستند کوچکترين سهم يک زن از سه ربع قرن زندگي اش را بدهند آخوندها بخورند، کاش آنقدر بي غيرت نبوديم و آنقدر پست.

کاش پيرزن را با خدايي پوشالي نمي ترسانديم.

پينوشت:
دلم نمي خواد بميره هر چند ميدانم نمي شود
دلم براي دستپختش تنگ شده هر چند ديگر چيزي نمي پزد
دلم ميخواست باز هم مثل قديم صبح زمستونا که پا ميشد صبحانه من رو بده که برم اون مدرسه کوفتي ميرفتم توي جاش ميخوابيدم
...
کاش دوست داشتنم رو خيرات نکرده بودم تا رويي برايم بماند تا دوستش بدارم.





          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................



گور پدر کپي رايت هر چي خواستيد از اين صفحه بلند کنيد
Designated trademarks and brands are the property of
their respective owners.


اين وبلاگ را روزانه روي پست الکترونيک دريافت کنيد