سياه مثل مرگ
چرا از مرگ ميترسيد چرا زين خواب جان آرام نوشين روی گردانيد چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد بهشت جاودان آنجاست چرا از مرگ می ترسيد
نوشته شده در 8 دی ماه 1383

[يک حبه حرف:

به ياد بم


با رفيقي که از سر اتفاق يکي از وبلاگ نويسان مشهور نيز هست رفته بوديم کافي شاپ
او قهوه سفارش داد و تاکيد کرد که تلخ باشد
پاکت سيگارش را هم در آورد و از گارسون خواست که زير سيگاري برايش بياورد
رو کرد به من و گفت تو چي ميزني
من هم گفتم "کافه گلاسه"
(هميشه همين اشتباه را کرده ام. هميشه قهوه و سيگارم براي خانه بوده، جايي که بايد متفکر به نظر بيايم کافه گلاسه شيرين ميخورم)
سيگارش را آتش زد و در حالي که دودش را با تامل بيرون ميداد به تلخي گفت:
نميدوني بر من سال پيش همين موقع چه ها که نگذشت
چقدر مطلب نوشتم
چقدر ايميل زدم به اين و آن و چقدر به همه گفتم که غمگينم
با همه وبلاگ نويسا هم در مورد بم حرف زدم
بايد اين کارها را ميکردم بايد حداقل من سهمم را به مردمم ميپرداختم
خيلي ناراحت بودم ولي الان راضي ام که کاري کرده ام
تو خودت چيز مينويسي ميداني که دويست خط مطلب در يک رابطه يعني چه
اگر ما نبوديم چه کسي بود که براي اين مردم کاري بکند"
.....
من هم که داشتم کافه گلاسه ام که آب شده بود با ني هورت ميکشيدم
در حالي که صداي فرت فرت رد شدن کافه گلاسه آب شده از توي ني بلند بلند مي آمد
گفتم:
مگه پارسال همين موقع چه شده بود
گفت:
بم لرزيده بود مگر نميداني
گفتم:
والا اينطور که تو گفتی من فکر کردم تو لرزيده بودي

پينوشت:
مردم عزيز هموطنم مرا ببخشيد که کاري برايتان نکردم، من پارسال براي بم فقط يک خط نوشتم، هر چند هنوز به همان يک خط هم معتقدم





          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................



گور پدر کپي رايت هر چي خواستيد از اين صفحه بلند کنيد
Designated trademarks and brands are the property of
their respective owners.


اين وبلاگ را روزانه روي پست الکترونيک دريافت کنيد