خاطرات يک بچه مارمولک
5 آبان 1368
امروز واقعا بخير گذشت،
من اصلا نميدونم که کدوم مارمولک شناس احمقي به اين آدما ياد داده که اگه دم مارمولکها کنده بشه باز جاش در مياد،
داشتم از مدرسه ميومدم و لواشک ميخوردم که يه بچه آدم گذاشت دنبالم اونم فقط براي کندن دمم
حالا منم دمم رو گذاشته بودم رو کولم و ده دررو، من بدو اون بدو
من نميدنم اين بچه هاي گنده بک چي دارن که آدم هاي گنده اينقدر قربون صدقه شون ميرن،... واي الهي قربونت برم موشي موشي، چه ناز شده امروز بچه غولم، مادرت فدات بشه گودزيلا...
واقعا بخير گذشت
ولي بايد به اينا يه جوري حالي کرد که بعضي چيزا اگه از دست بره ديگه نميشه برش گردوند، يکيش دمه!
فردا با بچه ها قراره بريم فوتبال اگه دمي موند ميام و دوباره مينويسم
مامان؛ بابا؛ دوستتون دارم،
تا بعد
امضا مول شمشير باز
پينوشت:
يکيش دمه!
براي من غير از دم اون يکيش عمرم بود
2:44 PM
ارسا٠برا٠دÙستاÙ