ديدم، ديدم، يک گربه پشمالو ديدم....
[براي سالي که تمام شد]
در سالي که رفت
من يک گربه ديدم که پاي سطل زباله ماکاروني ميخورد
لاشه گنجشکي که زير چرخ اتومبيل له شده بود
و عجوزه اي ديدم که ميدانست چطور روي صورتش، دختري زيبا را نقاشي کند
و دختري زيبا که آن عجوزه را ميکشيد
زن و شوهري را ديدم که پنج صبح آمده بودند تا با هم حليم بخورند و کلي حسرت خوردم
دخترها و پسرهايي که در ساختماني نيمه کاره عشق بازي ميکردند
کودکي که فکر ميکرد چون سيزده سالش تمام شده بزرگ شده است
من حتي سيد جواد شعرهاي فروغ را هم ديدم و چقدر دلم خواست لپ دخترش را بگيرم و بکشم
من جواني ديدم که چون سه کتاب از من بيشتر خوانده بود به من فخر ميفروخت و مردي که صدها کتاب از آن جوانک بيشتر خوانده بود و چه نامردانه به اندام جوانک ميشاشيد
مرد ميانسالي که از کودک خردسالش عذر ميخواست تا کودکش عذر خواهي را بياموزد
زني چادري را، که خيلي هم مهربان بود
و رفيقي که از عشق به دخترکي رگ دستش را بريد
من حتي جنازه بهترين همکلاسي دوران دبيرستانم را هم ديدم
موجي ديدم که چند روزه از شرق آسيا تا افريقا را درنورديد
و زلزله اي که زمان را هم تکان داد
و زميني که يک لحظه آرامتر چرخيد تا شايد نفسي تازه کند
انسانهايي را ديدم که ازدواج کرده بودند تا از اين مملکت بروند،
و مردمي که برميگشتند تا ازدواج کنند!!!
انسانهايي پاک که براي آزادي رهبرشان تن خود را به آتش کشيدند، سوختند و رفتند تا رجوي و زنش بمانند
دانشجويي که به خاتمي فوحش داده بود را ديدم و وقتي ازش پرسيدم اگر پدر خودت بود هم همين کار را ميکردي؟ و گفت که اگر پدر خودم اينگونه به آرمانهاي مردمش خيانت کرده بود ميکشتمش
من زن فاحشه اي را ديدم که پشت درب اطاق پزشک ميخواست از دردهايش با من بگويد و خودم را (ديدم!) که با آن همه ادعا حاضر نشده بودم با او همصحبت شوم
نوزادي که بي آنکه به دنيا بيايد کشته شده بود
من حتي راننده آژانس محل را هم ديدم که بي هيچ دليلي به آخوندها بد و بيراه ميگفت
طرفداران جمهوري اسلامي را ديدم که ميگفتند "راي به رضازاده راي به جمهوري اسلامي است به رضازاده راي دهيد"
و مخالفان را که ميگفتند "راي به رضازاده راي به جمهوري اسلامي است حالا بريد به رضازاده راي بدهيد"
و افغاني اي که به من ميگفت "تو هم يک روز به درد من دچار خواهي شد، دربه دري در مملکتي که مال تو نيست"
و آخوندي که مي گفت اين زلزله ها هشداري است از طرف خدا براي آمريکاييها (پس چرا براي مردم بينوا!!)
شوهري که زنش را دوست داشت و زني که او را دوست نداشت
سالي را ديدم که همه اش مرگ بود و مردم چه شادمان شدند که رفت
...
...
...
و مردي را در آينه ديدم، که جواني اش تازه رفته بود وداشت موهاي سفيد شده اش را تک تک در آينه ميشمرد
پينوشت:
راستي يادم رفت بنويسم، در سالي که گذشت توي تاکسي فهميدم که مشکي رنگ عشقه!
10:21 AM
ارسا٠برا٠دÙستاÙ