سياه مثل مرگ
چرا از مرگ ميترسيد چرا زين خواب جان آرام نوشين روی گردانيد چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد بهشت جاودان آنجاست چرا از مرگ می ترسيد
نوشته شده در 17 بهمن ماه 1383

[يک حبه حرف:

داستان من و مسيح علي نجف قلي زاده....

من هر بار که ميرم بانک اغلب يکي دو نفر بي سواد پيدا ميشه که ميخواهند حقوق بازنشستگي شان را بردارند (که اغلب بيش از صد و خورده اي هزار تومان نيست) و خيلي وقتها هم من سعي ميکنم که اگر چيزي ميخواهند پر کنند کمکشان کنم تا شايد ثوابي براي آخرتمان ذخيره کنيم (حد اقل گناه اينهمه نگاه حرامي را که زير زيرکي از دختران مردم کرديم صاف کنم) امروز هم رفته بودم بانک ولي رکورد زدم براي سه نفر دفترچه پر کردم، که يکي از آنها جناب آقاي مسيح علي نجف قلي زاده بود.

- حاج آقا اسمت چيه؟
- مسيح علي
- حميد علي؟
- نه مسيح علي نجف قلي زاده
- مسيح علي نجف قلي؟
- آره زاده هم آخرش داره
- شناسنامه ات رو هم بده شمارش رو ببينم
- بيا
- شناسنامه ات اينه حاجي؟
- آره يه خورده کثيف شده (والا اصلا قابل خوندن نبود)
- باشه اينجا رو خودت بايد امضا کني
- آره، پيرشي عمو
- باشه حاجي، اگه بازم کاري داشتي بيارش


مسيح علي نجف قلي زاده!!! فکر کنم فقط از اين بين "زاده" بود که مشمول ثواب نمي شد، وگر نه هم مسيح، هم علي، هم نجف و هم قلي جزء اسامي ائمه و مداين متبرکه است، اونم چه طوري! از دوتا دين و مذهب متفاوت، مسيح و علي، ايول، ميبينين مردم چه طور ثوابارو درو ميکنن فهميدين چرا به ما هيچي نميماسته! (راستي امام قلي امام چندم آسمان امامت و ولايت بود؟)



پينوشت:
1- خداوندا ! امروز خيلي ثواب طلبکار شدم، از فردا هر چي دختر تپل مپل ديدم نگاه ميکنم، تا حسابمون با هم صاف شه، فدات، سياه

2- کچله از در سلموني ميره تو، همه ميزنن زير خنده، ميگه: "چيه؟ اومدم آب بخورم!" حالا فرض کنين منم اومده بودم آب بخورم






          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................



گور پدر کپي رايت هر چي خواستيد از اين صفحه بلند کنيد
Designated trademarks and brands are the property of
their respective owners.


اين وبلاگ را روزانه روي پست الکترونيک دريافت کنيد