سياه مثل مرگ
چرا از مرگ ميترسيد چرا زين خواب جان آرام نوشين روی گردانيد چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد بهشت جاودان آنجاست چرا از مرگ می ترسيد
نوشته شده در 25 بهمن ماه 1383

[يک حبه حرف:

نذر قشنگ...

[امسال محرم ياد اين جريان افتادم]

مادر بزرگ و پدر بزرگ من خانه دراندشتي داشتند که خيلي چيزهاي لازم براي زندگي خوب را داشت، حياط، باغچه، حوض و فواره به اضافه پنج تا اتاق، هر چند بعدها حوض را برداشتند و خيلي از درختها خشکيدند و چند ماه پيش هم رفتند در يک آپارتمان به قول خودشان نقلي ساکن شدند که هيچ چيز هيجان انگيزي ندارد جز يک آسانسور که گاهي گير ميکند.
آن خانه قبلي مادر بزرگم تا منزل ما بيست دقيقه اي پياده راه است بنابر اين من گاهگاهي که پيش خانواده بودم پياده ميرفتم آنجا که حالي از پيرزن و پيرمرد بپرسم، کنار آن خانه هم يک امامزاده بود که موذنش به غايت بد صداست و من در بچگي چند باري رفته ام آنجا براي برداشتن مهر (آخه آن موقع ها از مدرسه ميگفتند مهر نمازتان را هم خودتان بياوريد، ما هم از اين امام زاده معصوم برميداشتيم)، بغلش هم يک نانوايي بود که من اولين نون زندگيم را آنجا خريده بودم و کلي برايم خاطره داشت و هفت هشت سال پيش خرابش کردند. چند ماه پيش که رفته بودم اصفهان براي آخرين بار، موقع برگشتن از منزل مادربزرگ، رفتم يه سري به امام زاده هه بزنم.
بگذريم، بريم سر اصل مطلب:

- واي چه ماهي تپل خوشگليه، چرا آورديش اينجا، دلش ميگيره ها
- اينو آوردم بندازم تو حوض امام زاده
- چرا، بيچاره ماهيه، جاي بهتر نبود بندازيش، برو بنداز توي رودخونه
- آخه نذر کرده بودم براي سلامتي مامانم، گفتم اگه خوب بشه، يه ماهي براي حوض امام زاده مي خرم
- مامانت مگه چش بود
- سرما خورده بود!


پينوشت:
جز عر و گوز و صيغه و لواط، جز مال مردم خوردن و پدر سوختگي، جز خرافات احمقانه، ...چيزهاي قشنگ هم توي اين دين هست




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................



گور پدر کپي رايت هر چي خواستيد از اين صفحه بلند کنيد
Designated trademarks and brands are the property of
their respective owners.


اين وبلاگ را روزانه روي پست الکترونيک دريافت کنيد