پايان اميد، پايان ترس...ميدوني!،
يه حس غريبي دارم،
حس عابدي که بعد از يک عمر عبادت با خودش ميگه "نکنه خدايي نباشه!"
حس پير مردي که فکر ميکنه "نکنه اشتباه کرده که بعد از مرگ همسرش تنهايي رو انتخاب کرده"
حس پسر بچه اي که دوساعت بعد از اينکه مادرش بهش ميگه "حق نداري به اين شوکولاتهاي شيرين و خوشمزه ناخنک بزني" باخودش فکر ميکنه "فوقش کتک ميخورم ديگه"
...
...
...
ميدوني!،
ديگه خسته شده ام
ديگه مردانگي و غيرتم ته کشيده
ديگه دلم نميخواد کسي بهم اعتماد کنه
ديگه غرورم خشکيده
ديگه تحملم تموم شده
...
...
...
ميدوني!
ميدونم که نامرديه ولي،
دلم ميخواد يه ناخنکي بهت بزنمپينوشت:اين
فرزند مخفي اسلام گفته، کپي رايت را هم رعايت کنيم، حالا براي اينکه به مرحوم نيچه برنخوره، بايد بگم اون جمله
"پايان اميد، پايان ترس..." رو از روي قبر آن مرحوم دزديده ام، حيف ديگه نوشته هاي روي قبرش آپديت نميشه وگرنه لينکش رو ميگذاشتم اون کنار که يه حالي ببريم باهاش.
4:24 PM
ارسا٠برا٠دÙستاÙ