سياه مثل مرگ
چرا از مرگ ميترسيد چرا زين خواب جان آرام نوشين روی گردانيد چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد بهشت جاودان آنجاست چرا از مرگ می ترسيد
نوشته شده در 13 فروردين ماه 1384

[يک حبه حرف:

آقاجون...

از پدر بزرگم (که ما آقاجون صداش ميزديم) هيچي يادم نيست، جز يک چيز، که هميشه جلو چشممه، ....


فقط همون لحظه اي که رفت رو يادمه.



يادمه سکته کرده بود
دکتر آورده بودند بالاي سرش تا ببيندش
به پزشکش رو کرد و گفت: من که حالم خوبه، مگه آدم مريض ميتونه از پله بالا بره يا سيگار بکشه
پزشکش برگشت گفت: معلومه که نه آقاي فلاني
پدر بزرگم: آرام آرام رفت سمت پله هاي داخل خانه شايد ميخواست نشان دهد که سالم است (آخه خانه مادربزرگم پله هاي سنگي اي داشت که سمت پشت بام ميرفت و دقيقا از وسط پذيرايي خانه، چيز جالبي بود يادش بخير)
چند تا پله را با آرامي بالارفت و به همان آرامي پايين آمد، نشست و يکي از آن سيگارهاي بهمن اش را که يادم است عوض پاکت، جعبه هاي مقوايي داشت برداشت و آتش زد،
به همان آرامي چند تا پک زد، ناله خفيفي کرد و رفت.............به همين راحتي




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................



گور پدر کپي رايت هر چي خواستيد از اين صفحه بلند کنيد
Designated trademarks and brands are the property of
their respective owners.


اين وبلاگ را روزانه روي پست الکترونيک دريافت کنيد