سياه مثل مرگ
چرا از مرگ ميترسيد چرا زين خواب جان آرام نوشين روی گردانيد چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد بهشت جاودان آنجاست چرا از مرگ می ترسيد
نوشته شده در 20 فروردين ماه 1384

[يک حبه حرف:


روياي شيرين...


"روياهاتو محکم بچسب، واسه اينکه اگه روياها بميرن، زندگي عين مرغ شکسته بالي ميشه،
که ديگه مگه پرواز رو تو خواب ببينه" (بازم از لنگستون هيوز)





پينوشت:
ميدوني، يه موقعي بود که بزرگترين آرزوم اين بود
که با يه پيراهن روشن آستين کوتاه و يه کراوات (و البته بدون کت) توي دفتر بوئينگ توي سياتل راه برم در حالي که ليوان قهوه اي که توي دستمه و بوي خوبي هم داره، داره بخار ازش بلند ميشه،
بيام توي اتاقي که با ويلهلم شريکيم (اين ويلهلم مثلا دکتراي آيروديناميک داره از آلمان و سه سال پيش با همسرش هايدي مهاجرت ميکنن اينجا، هايدي هم اينجا معلم کالجه يعني)
بعد بيام کنار پنجره بايستم و در حالي که با اون يکي دستم پرده اتاق رو کنار ميزنم به ويلهلم بگم: "ميبيني ويلهلم، اون ابرا رو ميبيني که توي افق دارن آروم آروم ميان، فکر کنم برنامه پياده روي امروزمون رو بايد بيخيال بشيم"
عصر هم بيام خونه و سگم رو ببرم گردش و توي راه به پيرزن همسايه سلام بدم
...
...
...
اين بزرگترين آرزوي من تا مدتها بود،
...
...
...
ولي هيچوقت نميدونستم که حتي توي موشک سازي صالحات هم، راهم نميدهند




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................



گور پدر کپي رايت هر چي خواستيد از اين صفحه بلند کنيد
Designated trademarks and brands are the property of
their respective owners.


اين وبلاگ را روزانه روي پست الکترونيک دريافت کنيد