سياه مثل مرگ
چرا از مرگ ميترسيد چرا زين خواب جان آرام نوشين روی گردانيد چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد بهشت جاودان آنجاست چرا از مرگ می ترسيد
نوشته شده در

[يک حبه حرف:

خداحافظ…


شد سه سال و شش ماه (شاید کمی بیشتر با امروز) از روزی که اولین نوشته را اینجا نوشتم.
سال اولش اینجا غیر از خودم فقط یک مخاطب داشت،
سال دوم شاید شد سه تا یا چهار تا،
فقط همین یک سال و نیم اخیر است که اینجا عمومی شده و چند تایی از دوستان اینجا را می خوانند
حرفهایم تمام نشده هنوز خیلی حرف دارم که بزنم،
ولی نگاه که میکنم میبینم حرفهایم به درد وبلاگستان فارسی نمیخورد، شاید برای دفتر خاطرات بدک نباشد، یا برای اینکه در جمعی به شوخی گفته شود خواننده زیاد نداشت ولی خوشحالم

زندگی ام در حال تغییر است، آرام آرام،
تحصیل در آمریکا کم کم دارد دیدم را نسبت به زندگی تغیییر میدهد، نمیدانم به سمت خوبی میبرد یا بد، بگذار ببرد

این دو ماهی که نمینوشتم خیلی بزرگواران لطف کردند نامه فرستادند که فلانی چرا نمینویسی؟
من از همه ممنونم، یک موقعی هست که فکر میکنی کسی خیالش نیست که تو هستی یا نه،
بعد که میروی میبینی که چقدر دوستانت به فکرت بوده اند،
امیدوارم همه دوستان روزی زنان تپل مپل و شوهران مهربان و وفادار پیدا کنند
این نوشته آخر مجموعه چیزهایی است که وقت نکردم در طول ترم بنویسم اینجا و الان که ترم اول تمام شده همه را با هم مینویسم،

فقط یک چیزی را قبل از رفتن بگم: "اسم اینجا را گذاشته بودم سیاه مثل مرگ، ولی میخواستم از زندگی بنویسم"

خدا نگهدار






پینوشت:

1- روابطم با کلی داره بهتر میشه دیگه داریم رفیق میشیم، انگار نه انگار که من یک ایرانی تروریستم و اون یک افسر روسپی ارتش آمریکا (من و کلی یک دفتر مشترک داریم در دانشگاه، کلی دانشجوی دکتراست و روی یک مدل بمب سبک کار میکند، درجه نظامی بالایی دارد و هیکلش اندازه یه بوفالو وحشی است هر چند قلبی به مهربانی یک گنجشک کوچولو و مظلوم داره و من همیشه فکر میکنم کلی توی عراق چند نفر رو کشته، آهان تا یادم نرفته یک پسر جونوری هم داره که دهن ما رو سرویس کرده از بس میاردش دفتر و این بچه با صدای بلند با کامپیوتر باباش بازی میکنه، خدا نیامرزه اون معلم دینی مون رو که میگفت آمریکایی ها خونواده حالیشون نیست، والا اینطور که ما میبینیم بد جور هم حالیشونه)

2- داشتم مجله Popular Science رو میخوندم، دیدم ده نفر رو به عنوان محقق سال انتخاب کرده (ده نفر از دانشجوها رو) یکی از اونها خانم مریم میرزاخانی بود دانشجوی دکترای ریاضی در دانشگاه پرینستون (اگر دوست دارید که خودتان در موردش سرچ کنید اینطور مینویسند اسمش را Maryam Mirzakhani) این دانشجوها را که میبینم خجالت میکشم از دانشجو بودن خودم، خدایی ملت به عنوان محقق برگزیده انتخاب میشن اونوقت من هنوز دارم بحث میکنم با کلی که این پسر کره خرشو خفه کنه که من خیر سرم درس بخونم)

3- یه دوستی دارم اینجا که دکترای فیزیک داره میخونه، شریف بوده و کارش خیلی درسته، میخواد ازدواج کنه، و میگه زن ایرانی میخوام، ما اینجا فقط یه دختر ایرانی داریم داشت میگفت که میخواد بره ازش خواستگاری کنه، دختره باباش بنگاه ماشین داره توی این شهر و آی کیوش از باقالی کمتره، کتاب و اینها شک دارم بخونه، فارسی بلد نیست و ازایرانی بودن فقط این رو بلده که وقتی همگی با هم میریم بار شراب Shiraz سفارش بده، (این شراب کلا استرالیایی هست و از انگور شیراز فقط اسمش رو داره) داشتم فکر میکردم این رفیق ما اگه ایران بود به همچین دختری حتی نگاه هم نمیکرد و حتما میرفت دنبال به آدم حسابی تر اما اینجا اینقدر مستاصل شده که میخواد بره با همچین کسی ازدواج کنه!!!

4- من اینجا یه استادی دارم که خیلی مجبورم براش کار کنم، از هشت و نیم که میرم آزمایشگاه تا حدود 5-6 عصر گاهی حتی تا 9 مجبورم کار کنم براش (هر چند خودش عین بولدوزر کار میکنه و عین خیالشم نیست، تازه میگه من اگه زن و بچه نداشتم بیشتر به کارام میرسیدم) من روی دو تا پروژه کار میکنم که یکیش یه پروژه نظامیه و استاد من از بس کسی رو نداشته که بذاره روی اون پروژه من رو با یه پسر آمریکایی دیگه گذاشته که روی اون پروژه کار کنم
دیروز داشتم برای حضرت ابوی (بابام) به شوخی میگفتم که دارم همه اطلاعات اون پروژه رو حفظ میکنم تا اینا دیگه نتونن منو برگردونن ایران و مجبور شن اینجا بهم اقامت بدن، بابام جواب داد: یا اینکه بکشنت

5- یه شب چند وقت پیش وسط خونه نشسته بودم و تلویزیون میدیدم و داشتم با خدای خودم راز و نیاز میکردم که خدایا یه دختر تپل مپل از آسمون بفرست ما اینجا مردیم از تنهایی (ساعت 3 نصف شب بود) روزبه هم توی اتاقش نشسته بود چت میکرد و یه صدای دینگ دینگ اساسی تو خونه راه انداخته بود، در همین حالت روحانی بودیم که دیدم یکی در میزنه (شب خیلی سردی هم بود) در رو که باز کردم دیدم یه دختری با لباس خواب دم دره، گفتم "خدا شنید!!!، خدا شنید!!! بعد از 24 سال بالاخره خدا آرزوی منو بر آورده کرد"
نگو طرف همسایمون بوده شب از خواب پریده از صدای بلند خونه ما و اومده یه فوحش اساسی به ما بده، ما عوضی فکر کردیم از آسمون اومده نگو از خونه بغلیمون اومده

6- روزبه یه دوست دختر پرحرفی داره که نگو، گاهی که اینا میخوان با هم برن بیرون منم میرم باهاشون 5 سال اختلاف سن من با اونا یکم اذیت میکنه ولی خوب این دوستش اینقدر دم گوش آدم حرف میزنه که آدم حوصله اش سر نمیره، دیروز داشتم به روزبه میگفتم این سونیا اینقدر حرف زده این مدت من کلی انگلیسیم پیشرفت کرده، گفت کجای کاری من کلا انگلیسی رو از این یاد گرفتم

7- والا خیلیا از من میپرسن که آیا ارزش داره آدم بیاد اینجا درس بخونه یا نه! من همیشه جوابم اینه که بستگی داره!
من همیشه تصورم این بود که آمریکا یه جای خیلی پیشرفتس که تو فقط باید با روباتهاش کار کنی و اونا همه کارو برات انجام میدن و آدما فقط نشستن جواب مساله هاي خیلي گنده رو پیدا میکنن
خوب ولی اصلا اینطوری نیست!!!
فقط یک سری تفاوتهای خیلی کوچیک داره که شاید بعضیا خوششون بیاد:

الف-احمدی نژاد نداره
ب- زندگی پر از استرس نیست و مردم دنبال این نیستن که یه فرصتی به دست بیارن که ماتحت همو بدرن
ج- اگه بخوای تحقیق کنی خوب بهت میرسن و فقط کافیه تقاضای خرید یه چیزی رو به استادت بدی تا برات سریع بگیرن
د- با دزد و فاحشه و حزب اللهی هم کلاس و هم کلام نیستی
ه- نژاد پرست نیستن بر خلاف خیلی کشور های دیگه و با مهاجرها خوبن
و- زنهای زیبا کم دارند (بنابر این آدم میتونه راحت درس بخونه)
ز- یک سری مراکز تحقیقاتی پولدار داره مثل NASA و NSF و خود وزارت دفاع که بودجه های قلمبه ای در اختیار دانشگاهها میذاره و شما هیچوقت نگران نیستید که پولتون رو از دست بدید (فکر کنم این تنها فرق اساسی آمریکا و کانادا باشه وگرنه کانادا هم جدای سرمای سختش جای شهوت آلودی است برای درس خواندن)
ح- گوشت و مرغ و این طور چیزها با توجه به حقوقی که آدم میگیره خیلی ارزونه در مقایسه با ایران
ت- در اتاقها قزقز نمیکنه، پله ها لیز نیست، مردم خواهر و مادر همو توی خیابون جلو چشم هم نمیارن، کارهات معمولا یک روزه انجام میشه و علافی زیاد نیست، خود پلیس خلاف زیاد نمیکنه، هواش تمیزه، خونه ها حیاط دارن با باغچه (البته در این شهری که ما هستیم)، اتوبوس سر وقت میاد و نمیخواد که 500 نفر رو با هم یه باره جا بده و خیلی چیزای دیگه

8- قبلا هر موقع این احمدی نژاد یه حرفی میزد این بچه ها میامدن میپرسیدن که این چی گفته؟
من هم مینشستم توضیح میدادم که نه مردم ما با این بابا فرق دارند و اصلا این منظور بدی از حرفاش نداره و از این حرفا،
ولی اخیرا تصمیم گرفتم که یه چیز دیگه بگم،
ایندفعه که احمدی نژاد رفته بود گفته بود که اسرائیل رو باید برد اروپا جیمز اومد گفت که این چی گفته باز رئیس جمهورتون؟
من جواب دادم "بابا این اصلا درک درستی از اطرافش نداره"
که جیمز جواب داد "آخه پرزیدنت قبلیتونم که همین ایرادو داشت" با همه تنفری که از خاتمی و اون ظاهر لیمویی مردم فریبش دارم یکم بهم برخورد از حرف جیمز

9- من و روزبه (همخوانه ام) ، مستراح رو اسلامی کردیم، و بعد از عمری یه آفتابه برای توالت پیدا کردیم، من به نظرم این عادت خوبیه نسبت به دستمال توالت، به قول حضرت امام همه چیزمان باید اسلامی باشد

10- من به این نتیجه دارم میرسم که آمریکایی اصیل وجود ندارد، طرف یا مکزیکیه یا یه رگ انگلیسی، آلمانی یا فرانسه داره یا سرخپوسته (مثلا این جیمز همکلاسی ام پدر بزرگش 100 درصد سرخپوسته حتی اسم قبیله شان را هم میدانست من به شوخی بهش گفتم "حتمن اسم باباتم گرگ آرامه بهش خیلی برخورد) آره یا نمیدونم یه رگه اسپانیش داره آخرش اگه هیچ کدوم از اینا نبود ایرانیه، خلاصه آمریکایی اصیل نداریم

11- من در ادامه مطالعاتم در باب ادیان و اینکه دیدم مسیحی ها خیلی مشکلات عقیدتی دارند (به کسی بر نخوره، من فقط با سه شعبه شان گشته ام شاید بقیه بهتر باشند بالاخره اینا به 200، 300 تا شعبه دارند) دارم با بهایی ها میگردم از نظر اخلاقی بچه های خوبی اند مشروب نمیخورند و زنباره هم نیستند اما یک سری خرافه های دینی (در همان حد هاله نور و اینها) را اینها هم دارند، و یک چیز خیلی اعصاب خرد کنی که دارند اینه که همش دارن میگن ایران کشوری بود که بهاالله رو شکنجه داد و ایرانی ها مزخرفند و اینا، از یه بچه ها که پرسیدم چرا از ایرانیها اینقدر کینه به دل داری، گفت اگه به تو هم همکلاسهات میگفتن هر روز که نجسی الان کینه اونا رو داشتی، والا من تا حد زیادی به این رفیق بهاییم حق میدم

12- تلویزیون اینجا عین خودمونه، اخبار ایران اول بیت رهبری رو نشون میداد، بعد مجلس خبرگان، بعد بازدید رفسنجانی از قند قزوین، بعد از نیم ساعت مزخرف پخش کردن میرفت سر اصل مطلب و یه دوتا خبر واقعی میداد، تلویزیون اینجام با جورج بوش شروع میکنه و یه سری مزخرف پخش میکنه از اینکه یه زنی تو باغچه اش یه تربچه دو کیلویی پرورش داده، و یا یه پیرمردی که سگش اسهال گرفته و داره برای درمانش از توی اینترنت پول جمع میکنه و بعد از نیم ساعت میره سر اصل خبرها و چند تا خبر از عراق و ایران و احمدی نژاد میده

13- من دیگه قصد ندارم اینجا بنویسم، مدتهاست کانتر و کامنتها و لینکهای کنار را برداشته ام، بنابر این اگر لینک این وبلاگ در سایت کسی هست برش داره چون به هر صورت دیگه تمومه، این یک سالی که درخدمت دوستان بودیم صفای عظیمی داشت، من همیشه لینک دوستان رو نگه داشتم روی صفحه ام و کسی رو حذف نکردم (مگر دو تا لینک رو به دلایل شخصی) هیچ کامنتی رو حتی اگر فوحش به خودم بود پاک نکردم مگر کامنتهایی که به کسی یا چیزی غیر از من!!! توهین کرده بود (حتی به جمهوری اسلامی) همیشه سعی کرده ام برای کسی کامنت توهین آمیز ننویسم ولی اگر در کامنتم لودگی کرده ام و حرف از زن تپل مپل زده ام ببخشید مرا

14- والا من تقریبا از وبلاگ نوشتن خیری ندیده ام، نه جایزه ای نه نقدی نه حتی لنگه کفشی، انشاالله دوستانی که وبلاگ مینویسند یه دوزار گیرشون بیاد یا حد اقل یک همسری چیزی از این راه پیدا کنند (که خوب راهی است برای همسر گزینی)

15- والا الان که دارم خداحافظی میکنم بگذارید چند تا شخصیتی را هم که در این وبلاگ از آنها حرف زده ام را اندکی معرفی کنم (هر چند همه تخیلی اند)
اولی خود شخصیت "سیاه" است که این وبلاگ را مینویسد، این در حقیقت شخصیت پالایش نشده من است، مهربان است و گاهی بی تربیت، عشقش واژه ساختن برای مفاهیمی است که واژه فارسی برایش نداریم، مثلا به خواهرش میگوید "گل پیشی" و فوحش دلخواهش "فحشا گستر" است، درس میخواند نه به خاطر دلبستگی به علم بلکه به خاطر اینکه این تنها راهی است که میتواند با چند تا آدم حسابی دمخور باشد، یک بار در زندگی اش عاشق شده بوده، زن باره نیست ولی زنان زیبا را دوست دارد، الکولیک نیست ولی از شراب خوب لذت میبرد، آرزو دارد همه اطرافیانش تپل مپل باشند، کمتر مادی و بیشتر معنوی، از معدود شخصیتهای این وبلاگ است که همه اعضا و جوارح آدمی را داراست از عقل تا ماتحت و غیره
دومی مینولتاست، مینولتا در حقیقت دختر سیاه است که مادرش در بچگی رهایش کرده و رفته، اینکه این اسم از کجا آمده داستانش دراز است ولی اصلش از اینجا آمده که هی من توی خانه حرف از این میزدم که آدم اگه بچه دار بشه باید دختر دار بشه (شش سال پیش که با پدر و مادرم زندگی میکردم) و پسر برای باباش نمیمونه، دختره که به باباش میرسه، یه روز خواهرم ازم پرسید خوب اگه دختر دار بشی اسمشو چی میذاری منم از قضا داشتم روزنامه میخوندم دیدیم توی یه صفحه تبلیغ دوربین مینولتا رو کرده گفتم اسمش میشد "مینولتا" گاهی حتی مادرم هم که زن جدی ای است از پشت تلفن سراغ نوه اش مینولتا را میگیرد، خلاصه اسم دختر ما اینطور شد مینولتا (هر چند به قول آن دوستمان ممکن بود بشود خزر تفلن)

سومی اصغر آقا چلچله است، این اصغر آقا قسمت کمر به پایین مغز من است (توجه بفرمایید که مغزم نه خودم) اصغر آقا آینه تمام نمای نیمی از ملت ماست، دیپلم تجربی دارد، راننده ترانزیت تهران استانبول است، یک زن مطبخی و دو بچه دارد، عاشق زن و فرزندش است، در مورد سیاست و فلسفه صحبت میکند، سیگار را ترک کرده قلیان میکشد، و از 19 تا 21 رمضان هم روزه میگیرد، اصغر آقا حتی چند تایی کتاب کریشنا مورتی هم خوانده و یک وبلاگ هم دارد به نام "همجنسگرایی اندیشه..." و همیشه تاکید دارد که این وبلاگ درباب هم جنس گرایی اندیشه هاست نه تنها و انسانها، من اگر به دوستانم حرف بی پایه ای بزنم و آنها بپرسند از کجا آمده میگم توی وبلاگ اصغر چلچله خوانده ام، که یعنی خودم هم میدانم حرف بی اساسی میزنم

16- تمام شد، دنیای قبلی ام تمام شد، میخواهم پا به یک دنیای جدید بذارم، باید دری که پیش رویم است را بگشایم و زنی زیبا را دوباره بیابم و باسنش را گاز بگیرم، منتها اینبار هیچوقت دیگه رهایش نمیکنم، حتی اگر گفت "من دردم میاد، نمیبینی من حیوونی ام" آره باید یه زندگی جدید شروع کنم

تمام شد
امضا
سیاه مثل مرگ
19 دسامبر 2005
ایالات متحده




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................



گور پدر کپي رايت هر چي خواستيد از اين صفحه بلند کنيد
Designated trademarks and brands are the property of
their respective owners.


اين وبلاگ را روزانه روي پست الکترونيک دريافت کنيد