اعتماد…
همیشه از خودم میپرسم که چی باعث میشه که کسی بهت توی بزرگترین چیزهای زندگیش اعتماد میکنه؟
و اینکه چی باعث میشه که همون آدم توی کوچکترین چیزها هم بهت اعتمادی نداره؟
مثل اون سوال بچگیم میمونه که تا آخرای نوجوانی هم داشتم دنبال جوابش میگشتم
اینکه "بچه ها چطوری درست میشن!"
میترسم جواب این یکی هم به اندازه تمام عمرم طول بکشه…
پینوشت:
یک روز تصمیم گرفتم دیگه هیچوقت اینجا چیزی ننویسم
تصمیم گرفتم بذارم اینجا آرام آرام بمیره
تا چند دقیقه پیش هم سر تصمیمم بودم، خیلی استوار
تا همین الان،
که زدم زیرش...
درست مثل همون موقعی که قسم خوردم به دختر بچه همسایه که یکسال ازم کوچکتر بود نگاه نکنم و بعد از ظهر زدم زیرش
مثل اون روزی که تصمیم گرفتم از فرداش از 6 صبح بلند بشم درس بخونم و فرداش تا لنگ ظهر خوابیدم
یا اون روزی که اون دیسکت کذایی که کاوه بهم داده بود رو خرد کردم و فرداش عین خر پشیمون شدم
آره درست مثل همون موقع شده امروز
6:02 PM
ارسا٠برا٠دÙستاÙ