کجاست جای نشستن و پهن کردن یک فرش.......
نمایشنامه ای در سه پرده
پرده اول
[دبیرستانی در اصفهان سالها پیش، نور صحنه کم، به رنگ طوسی و گرفته، یک میز که در یک طرفش مرد میانسال ریشویی نشسته طرف دیگر پسر بچه نوجوانی نیشش تا بناگوشش باز است]
مرد: شما آقای سیاه مثل مرگ هستید؟ درسته؟
پسر: بله درسته
مرد: میدونید که دبیرستان ما علاوه بر امتحان کتبی مصاحبه حضوری هم داره و ما میخوایم که فقط افرادی که شایستگی ورود به دبیرستان ما را که به نام مقدس آقا امام ... مزین است با کمک این مصاحبه انتخاب کنیم؟
پسر: بله کاملا میدانم
مرد: خوب شما لطفا توضیح بدین که در انتخابات گذشته به چه کسانی رای دادید و چرا؟
پسر: والا من .....
......
......
مرد: متاسفانه شما صلاحیت ورود به دبیرستان ما را ندارید
پسر: چرا مگه من چی گفتم؟
مرد: دلایلش پیش ما محفوظ است
[نور صحنه کم و کمتر شده و صحنه تاریک میشود، پرده ها کشیده میشود]
پرده دوم
[از آن واقعه سالها گذشته، محل دانشگاه فلان، دفتر روابط بین الملل، اطاق دکتر فلانی، مرد جوانی یک کیف مشکی دستش گرفته و دم در ورودی اطاق ایستاده، مرد مینسالی هم که پیراهن یقه اسکی پوشیده در حالی که لیوان نسکافه¬ای به دست گرفته با او در حال صحبت است]
دکتر: چی!!! دانشگاه سنگاپور، میخوای برای اونجا تقاضا بفرستی، سیاست دانشگاه ما اجازه نمیده شماها برید اونجا، شماها باید برید ام.آی.تی ، ایلینوی، باید برید استنفورد، اونجا که جای شماها نیست ما اجازه نمیدیم فارغ التحصیلای ما اونجا برن
[باز نور صحنه کم وکمتر ميشود و به آرامي تاريک ميشود]
پرده سوم
[جوانی پشت میزش نشسته و ایمیل پرینت شده استادی را که به نامه او جواب داده بود میخواند، صدایی خارج از صحنه متنها را شمرده شمرده میخواند]
صدای استاد آمریکایی:
سیاه مثل مرگ عزیز، نامه ات را گرفتم و خوشالم که مایلی با من کار کنی، من رزومه ای که داخل ایمیل ات بود نگاه کردم، علاقمندیهایت خیلی به علاقمندیهای کاری من شبیه است، اما متاسفانه سیاست دانشگاه ما بر این است که دیگر از کشورهایی چون کشور شما دانشجو انتخاب نکنیم، ما به تجربه دریافته ایم که دانشجویان آن منطقه به علت روابط میان دو کشور ایران و آمریکا قادر به گرفتن ویزای آمریکا نیستند، و همین مسئله همه حسابهای دانشگاه را برای سال آینده به هم میریزند، چنانچه درخواست تو مردود اعلام شود من از تو پوزش میخواهم و باید بدانید که به راحتی در هر کجای دیگری میتوانید به تحصیل خود ادامه دهید،
با آرزوی موفقیت
گلن هوارد باسترفلد
[آن جوانک نامه دیگری را باز میکند و در حالی که نگاهش میکند نور صحنه به آرامی کم سوتر میشود]
صدای دیگری از دورن نامه:
جناب آقای سیاه مثل مرگ درخواست شما برای پذیرش در دانشگاه فنی فلوریدای جنوبی مردود اعلام میشود، متاسفانه دلایل این امر در دپارتمان محفوظ است و در اختيار متقاضيان قرار نخواهد گرفت
[بازم طبق معمول نور صحنه کم و کمتر ميشود و پرده ها پايين ميافتد]
پرده چهارم
[زنان و مرداني که قيافه شان را مثل نمايشهاي تخته حوضي سياه کرده اند و هر يک شمعي دست گرفته اند اين تکه را آرام با هم نجوا ميکنند]
کجاست جاي نشستن و پهن کردن يک فرش....
تمام
سياه مثل مرگ
زمستان 1383
موضوع دوم
اگر کربلا را شهر آقا امام حسين و مشهد را متعلق به آقا امام رضا بدانيم
بي شک، کيش را بايد متعلق به آقا امام رفسنجاني دانست
پينوشت:
ما از کيش برگشتيم، من وکاوه واميد و عليرضا
- من در اين سفر فهميدم اينکه توي رساله هاي ديني نوشته اند مستحبه که مرد نماز صبحش رو بلند بخونه اشتباهه و هر چي الله و اکبر صبح رو بلند تر بگي و حلق خودت رو بيشتر جر بدي و اونايي که توي اتاق خوابن رو بيشتر با صدات اذيت کني ثوابش بيشتره
- مقاله ما بر خلاف انتظار من و به کوري چشم اميد خيلي خوب ارائه شد ومن کلي کيف کردم
- خواهر کوچولوي ما هم سفارش سوغاتي داده بود، اونم چه سوغاتيهايي!!! با آدرس!!! (ايوروشه طبقه دوم پرديس 2، آقاي گلابي و ليمو خانوم طبقه اول پرديس 2(اينوخودم فارسي ترجمه کردم)، فلان چيز نيم طبقه پرديس 2، اگه دستشويي هم خواستي بري برو همون پرديس 2، پرديس 2، فقط پرديس 2، داداشي يادت نره، نري از اين جاهاي جوادي براي من سوغاتي بخريا فقط پرديس 2)
منم کلي پول دادم به يکي از خانمهاي همسفرمون رفت همش رو خريد آورد، خودم هم رفتم دم ساحل راه رفتم، تازه کلي هم ذوق کرده بود از خريدش، دستش درد نکنه ولي خوب فکر کنم مرحوم عمه پدرم هم بلد بود با اون همه پول چهار تا قلم سوغاتي بخره
- هم اطاق شدن با کاوه در دو روز اول بهترين تجربه بود، کاوه دانشجوي دکتراي عمران بود باحال، روشن، ضد مذهب (البته خيلي جلو من به روش نياورد) و در عين حال ولخرج (البته روز آخر با يک سري بچه هاي ريشو هم اتاق شدم که صبحش از خجالتم در آمدند)
- تلويزيون هتلش علاوه بر کانال سي ان ان و بي بي سي، کلي کانال رقص و آواز و مطربي هم ميگرفت
- من 6 سال پيش توي عروسي يکي از اقوام يک کشف عظيمي کرده بودم اونهم اينه که اگه سرتون هم بره نبايد توي يه عروسي دنبال خواهر کوچيکه عروس باشين، حالا اگه گفتين چرا، خوب چون در همون لحظه دهها نفر ديگه هم وضعيت شما رو دارن (يعني دنبال خواهر کوچيکه عروسن) توصيه سياه مثل مرگ، دختر نوه عموي خواهرزاده عروسه چون هيچ کسي در اون لحظه به اون فکر نيمکنه.
اما انگار حالا بايد به اين مسئله، رسپشن هتل، مهماندار هواپيما و خبرنگار روزنامه شرق رو هم اضافه کنم
- وقتي با دوتا ساک پر از سوغاتي و يک پلاستيک دستي اومدم خونه و خواستم چيزايي که براي خودم خريده بودم در بيارم، دلم براي خودم سوخت، يک کاپشن و چند جفت جوراب
- اميد عزيز چون ميدونم اينو ميخوني گفتم اينجا يه چيزي برات بنويسم تا از غذاب وجدان در بيام، راستش اون موقع که بهت گفتم قدم زدن با تو خيلي حال داد مثل يک خر مست داشتم دروغ ميگفتم، راستشو بخواي از اول تا آخر مسير داشتم دعا ميکردم که کاش به جاي تو، يه دختر کوچولوي مهربون داشت با من راه ميرفت.
- يک نظر سنجي کاملا علمي هم از کليه حاضران که هر کدام براي خودشان کلي ادعاي باسوادي داشتند کردم
...ببينم تو يه دوست دختر خوب رو ترجيح ميدي يا زن خوب
...دوست دختر خوب
... زن خوب
... هر دوش (نه ديگه جفتش که نميشه يکيش رو انتخاب کن) .... خوب زن خوب
... دوست دختر خوب
... زن خوب
نتيجه 50/50 به نفع دوطرف (البته يکم کفه به سمت زن خوب سنگينتر بود)
- کاوه، چه جالب، ميدوني مهمترين زيرساخت لازم براي صنايع هواپيمايي ما چيه؟
....نه چيه؟
....منشي!!!!!!!!!!! (البته اين نتيجه رو من در مورد صنعت انفورماتيک قبلا فهميده بودم ولي در مورد صنايع هواپيماسازي و غيره خيلي کشف جديدي بود)
- واي خدا، من زن ميخوام
تمام
12:40 PM
ارسا٠برا٠دÙستاÙ