سياه مثل مرگ
چرا از مرگ ميترسيد چرا زين خواب جان آرام نوشين روی گردانيد چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد بهشت جاودان آنجاست چرا از مرگ می ترسيد
نوشته شده در 12 فروردين ماه 1384

[يک حبه حرف:

زين عيد سعيد آنچه در پيشم ماند‏، تف بود كه از ماچ تو بر ريشم ماند....


عيد تموم شد و ما برگشتيم سر زندگيمون





قبل از همه بگم كه نوشته هاي ايندفعه يه خورده قاطي پاتيه به مرتبي خودتون ببخشيد

اول اينكه از همه ممنون، و سال نوي همه دوستان مبارك‏، من هنوز نامه سال نوي كسي را نرسيده ام جواب بدهم ولي در اولين فرصت از همه تشكر ميكنم (با ماچ و اين حرفا)


دوم اينكه دور بودن از اينترنت خيلي خوبه ،خدا نصيب همه دوستان بكنه


سوم اينكه من در پي حالي كه از بي اينترنتي در طول عيد بردم تصميم گرفته ام يك جوري سر اين وبلاگ خراب شده رو زير آب كنم، چون خداييش آدم بدون اينترنت قد يه فيل بازدهي داره


والا از اين ببعد سياست هاي اين وبلاگ به شرح زير خدمت سروران تقديم ميگردد:
1- معدوم كردن وبلاگ در اولين فرصتي كه بتوانم با تنبانم (يا همان پاره احساسي وجودم) كنار بيايم، كه احتمالا چند ماهي طول ميكشد
2- تغيير نوع كامنت داني چنانچه كاليبر اجازه دهد
3- عدم استفاده از هر نوع خود سانسوري (بنا بر اين در سال آينده احتمالا با يك وبلاگ كاملا مستهجن طرف خواهيد بود)
4- كاهش ميزان وبگردي و كامنت افشاني
5- لينك دادن به ملت عين خر! (دور از جون)
6- تغيير قالب وبلاگ (البته شرط كاليبر اينجا هم صادقه)

و يك خبر خوب اينكه ديگه تصميم گرفته ام تبليغ براي مترجم پينگليش رو بذارم كنار (ولي در عوض ميخوام يه چيز ديگه رو تبليغ كنم اگه آماده بشه!!!)

ولي دور از شوخي ميخوام طرز زندگيم رو در اين سال جديد تغير بدم‏، (دقيقا از پنج سال پيش اين تصميم رو گرفته ام يادش به خير ولي امسال فكر كنم محقق ميشود گوش شيطون كر)

- روزي كه ماهي كوچولو مرد، اقيانوس دلش گرفت (سياه مثل مرگ)

- سياه هاي خوب آنهايي هستند كه آواز ميخوانند (لنگستون هيوز)

كي بود كه اول سال پارسال براي ما 365 روز شادي آرزو كرد‏‌، گلاب به روش پارسال كبيسه بود و من تازه فهميدم اينو، روز آخرش بلايي سرمن آمد كه بماند

آيا كسي هست كه بياد با هم شريكي يه پادكست (از اين وبلاگهاي صوتي) راه بندازيم من به صورت عطش آلودي حاضرم همكاري كنم

فكر كنم روده درازي بسه‏ ديگه، فعلا خدا حافظ تا فردا

‍خودمونيم عين نوشته بچه ها شد ايندفعه .................چه بهتر!




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در 25 اسفند ماه 1383

[يک حبه حرف:

عيد و لينک و ماچ....

اول اينکه خوب شد که خداوند اين بهار را آفريد وگرنه ما صورت مادر بزرگمان از يادمان ميرفت

دوم اينکه يه ماچ بده بينيم








پينوشت:
1- من دارم ميرم خونه که به يک پيرزن و پيرمرد عاشق و يک خواهر کوچيک يک سري بزنم، و از اونجا که کامپيوتر خونه رو جمع کرديم که همشيره به تحصيل علم و دانش بپردازه بنابراين احتمالا تا بيست روز ديگه اينجا تعطيله (مگر اينکه از خونه دوستي، فاميلي، چيزي يه آپديتي بکنم)


2- اگر دوستاني که وبلاگ دارن در سال جديد به ما يک لينکي بدهند من دست بوسشان خواهم بود، اگر هم جزء وبلاگ نويسان جوان و خوش آتيه هستيد و نوشته هاي اجتماعي و آموزنده داريد که فکر ميکنيد به درد بقيه ميخورد در نظرخواهي همين نوشته بنويسيد تا وقتي برگشتم لينکتان را بگذارم، راستي نوشته قبلي را هم کامنت باران کنيد تا من برگردم

3- و دعا اينکه:
انشاالله در سال جديد همه تپل مپل بشن (بيشتر روحي کمتر جسمي)
و پير مردها، بي همسر نشن و پير زنها بي نوه
دختر و پسرهاي عاشق هم به حق پنج تن به هم برسن
و من هم گوش شيطون کر اينقدر سر و ته زندگيم ديگه به هم پنالتي نزنه و کارهام درست بشه ديگه
و کاش مملکتمان سال ديگه بهتر بشه (همين خاتمي ليمويي که ميرود خودش نقطه عطفي است به شرطي که ولايتي نيايد)

4- هميشه عيد که ميشه ميگم سال ديگه خداييش آپولو رو هوا ميکنم
بعد آخر سال که ميشه ميگم، "خوب آپولو بمونه براي سال ديگه"
امسال هم انگار اون آپولوهه موند براي سال ديگه

5- شوهر خاله عزيزم و همه پيرزنها و پيرمردهاي عزيز و مهربان فاميل که دندون مصنوعي داريد:
قوم و خويشي ما به کنار
محبتهايتان يکطرف
همه اون اسباب بازيها و اسمارتيزهايي که براي ما در بچگي خريديد جاي خودش
...
ولي خداييش من از ماچ تف مال بدم مياد، مرام بگذاريد وحد اقل امسال ديگه بيخيال بوسيدن ما بشين

6- چند ساليه که بزرگترين آرزوي من عيدي گرفتن توي نوروز شده

7- عيد خيلي خوبه، ساديستيک ترين کارهاي آدم مثل چلوندن و گاز گرفتن و بوسيدن و اينها پاي حساب عشق به فاميل حساب ميشه، "بميرم بچه ام دلش مثل يه گنجيشکه!!!"

8- يادم باشد آن يک دست پاسوري را که داريم براي سيزده بدر بردارم که دوباره مورد لعن و نفرين فاميل واقع نشم ".....اه بازم سياه يادش رفت ورق بياره"

9- من که سال به سال دلم براي پدر و مادر تپلم هم تنگ نميشد، حالا دلم براي زاينده رود لک زده، و اون وزغهاي زشت داخلش

10- آهان براي استاندارد سازي زبان پينگليش جهت استفاده در مترجم پينگليش به چند نفر چت کار خفن که بدونن پينگليش چطوريه به شدت نيازمنديم

11- و آخر اينکه
سال نوي همه مبارک، کاش سال ديگر براي همه سال خوبي باشد، سفيد باشد نه سياه؛ "سفيد مثل زندگي" نه "سياه مثل مرگ"




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در 24 اسفند ماه 1383

[يک حبه حرف:

Categorization……Page 2

هر کسي که گفته که به تعداد آدمهاي روي زمين راه هست براي رسيدن به خارج!!! غلط کرده، براي رسيدن به خارج و ادامه تحصيل در بلاد فرنگ دوتا راه بيشتر نيست:

يا اينکه: سه ماه براي تافل و GRE خر بزني و هر شب عين بچه کنکوريا بشيني تست زبان و رياضي اول دبيرستان حل کني، بعد با کلي منت از يه بابايي کارت اعتباري قرض کني و ثبت نام کني براي امنحانش و کلي پول بليط و هتل بره توي پاچه مبارکت، بعد بري توي يه کشوري که حتي انگليسي حرف زدنشون رو هم نميفهمي امتحان بدي تازه ده روز قبلش هم توي اداره نظام وظيفه و گذرنامه تا سرباز دم در رو بهش پيشنهاد رشوه داده باشي که نکنه پاسپورتت بعد از پروازت بياد برات!، بعد بياي بري پيش هزار تا آدم خرتر از خودت بهشون رو بندازي که فلاني بيا براي من توصيه نامه بنويس تا من برم فرنگ و اونم بگه که اگه توصيه نامه ميخواي اين يه کوه کار رو هم انجام بده عمو تا شايد بهت بدم (البته اگر زنده موندي)، بعد بري نمرات درخشانت (که شامل يه عالمه ده و دوازده و البته يک عدد بيست از درس معارف اسلامي هست) رو براي هزار تا دانشگاه تپل خارجي بفرستي به اين اميد که از يکيشون برات پذيرش بياد، هر شب حرفهاي جورج بوش و اون زنک، رايس، رو گوش بدي تا ببيني باز ديگه دارن درباره ايران چي ميگن، تازه اگه پذيرش هم برات اومد نميدوني که به تو تروريست ايراني اصلا ويزا ميدن يا نه!!!

البته يه راه ديگه هم داري: صبر کني تا يه پسر ايراني که تازه دو روزه پاسپورت فرنگي گرفته بياد خواستگاريت و تو بگي با اجازه بزرگترها بعله!!!











پينوشت:
ميگن دومي آسونتره، ولي خوب من نميتونستم از اين روش استفاده کنم

پينوشت دوم:
"الو پسر خاله، سلام چطوري، من هفته ديگه دارم ميام تهران تا ببينم اين کنسول هاي تنبل سفارت کانادا آخر برام ويزام رو آماده کردن يا نه، شايد يه سري هم به تو و آرمان بزنم، رضا هم هي ميگه اگه بياي اينجا بايد بري دکترا بگيري منم اصلا ديگه حوصله دکترا رو ندارم ولي رضا گفته بايد بري حتما دانشگاه UofT ادامه بدي ولي من UBC رو ترجيح ميدم"
آخرش هم براي اينکه ماتحتت رو بيشتر بسوزونه ميگه:
"راستي تو کارهات چطور پيش ميره، شنيدم آمريکاييها اصلا ديگه به ايرانيا ويزا نميدن، ايران هم بد نيست براي زندگي ها، بالاخره ما ايروني هستيم!!!"

توضيح:
من تازه چند ماهيه که از مقام شامخ "اوي" به "پسر خاله" ارتقاء درجه پيدا کرده ام، که اون هم بعد از ازدواج دختر خاله ام با رضا بوده




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در 21 اسفند ماه 1383

[يک حبه حرف:

Categorization ……Page 1

اگر اوضاع انگليسي حرف زدنت خرابه،
اگر انگليسي رو با لهجه هندي و بنگلادشي حرف ميزني،
اگر بايد سه ساعت زور بزني تا يه جمله بسازي و تازه آخرش هم بفهمي که اشتباهه،
اگر واقعا نياز داري که انگليسي رو خوب بلد باشي،
دو تا کار بيشتر نميتوني بکني:



يا اينکه، وزير امور خارجه ايران بشي و توي اجلاس داووس ملت رو با انگليسي حرف زدنت روده بر کني از خنده


يا اينکه، بري سي دي American Accent Training رو بگيري و شبها دور از چشم ملت باهاش تمرين کني و رستگار بشي




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در 19 اسفند ماه 1383

[يک حبه حرف:

اينجا چقدر مدير داره!...

بزرگترين فرق شرکتهاي دولتي و خصوصي در اينه که:
شرکتهاي دولتي دفترهاشون قشنگه
شرکتهاي خصوصي منشيهاشون!!!



پينوشت:
هفته پيش با حميدرضا رفته بوديم يکي از همين شرکتهاي دولتي که دفترش در جردن است،
از در که وارد شديم، مديريت امور نگهباني و حراست از ما مشخصات خواست و اجازه ورود داد
داخل حياط ساختمان شديم و چند تا پله رفتيم تا به دفتر مدير عامل رسيديم
مديريت امور منشيگري و روابط بين الملل از ما استقبال کرد و گفت بشينيد تا مدير انفورماتيک بياد
مدير انفورماتيک آمد و رفتيم در اطاق جلسات (اين اطاق جلساتشان واقعاً خيلي قشنگ بود و من رسما و علنا ازش خوشم آمد دکور تماما چوب با يک ميز بيضوي جلسه در وسط با يک پروژکتور جمع و جور و البته پرچم بزرگ ايران! در گوشه اطاق)
مدير انفورماتيک گفت که اينجا بيشتر با مديران فرانسوي مذاکره ميکنيم و برايتان مرام گذاشته ايم که داريم اينجا با شما صحبت ميکنيم
و بعد، از مديريت امور آبدارخانه خواست که براي ما چاي بياره
(آهان يادم رفت بگم، روي ميز هم يک ماکت کوچک هليکوپتر فرانسوي بود که پرچم مقدس ايران را به زور روي دمبش چسبانده بودند، و فکر کنم با تف!)
بعد از جلسه هم مدير عامل و مدير فروش و مدير بازاريابي و مدير برنامه ريزي استراتژيک آمدند و نظراتشان را گفتند و هر يک به نوبه خود از مدير قبلي تشکر کردند
و مدير آبدارخانه باز براي همه چايي آورد
در انتها هم مدير امور تکثير يک کپي از مدارک را به ما داد
و ما با همه مديران خداحافظي کرديم
و مديريت امور نگهباني و حراست هم ما را تا دم در بدرقه کرد
و ما برگشتيم
و داستان آنروزمان تمام شد
...
...
...
يادم رفت بپرسم که: "ببخشيد آقايون مديرا، اينجا کارمند هم داره؟؟؟"




در حاشيه:
1- منشي شان واقعا قشنگ انگليسي حرف ميزد، و من از خودم شرمنده شدم که تا پنسيل بيشتر بلد نيستم
2- ميخوام برم براشون کار کنم، خدا رو چه ديدي شايد يه پست مديريت خالي هنوز داشتند
3- همه مديران حاضر بودند الا يک مدير، مدير امور مالي!!!
4- دولتي که افطاري دفتر رياست جمهوري اش بيست سال پيش نون و کتلت بوده (به گفته شهردار کنوني تهران) ببين الان به چه بريز و بپاشي افتاده




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در 18 اسفند ماه 1383

[يک حبه حرف:

حالا که ننم نيست تو بغل ماهيا ميخوابم*...

خيلي ها اين چند روزه بر له يا عليه فمينيسم چيزي نوشته اند، من فقط دلم ميخواست اين چند خط را بنويسم، هر چند جلو خيلي از نوشته هايي که خوانده ام نوشته من رسما لنگ مياندازد

دوستاني که در نوشته قبلي اعلام حمايت کرده اند مبادا يکهو از اهالي کوفه در بيايند!!!



پينوشت:
[اين نوشته هايي که از اينجا به بعد خواهيد خواند نه نقد حرکت فمينيستي است نه منع آن، فقط آن چيزهايي است که من دوست دارم امشب بنويسم و کسي بخواند، ادعا و سوادي هم ندارم که بخواهم به کسي ايرادي بگيرم، در يکي از وبلاگها خوانده بودم که پرسيده بود چرا فمينيسم همه گير نميشود، شايد اين نوشته جوابي شخصي باشد به آن پرسش و اينکه "چرا من فمينيست نيستم..."]


اول اينکه:
اول اينکه من هم مثل خيلي از مردها (و البته زنان) ايراني اميدوارم اين حرکتها، اين فريادها واين داد و بيدادها و اين فوحشها به يک جايي برسد و باعث احقاق حقي براي زنان مملکتم بشود، دوست دارم همه پيشرفت کنيم، زن و مرد و بچه و گربه


دوم اينکه:
مشکلي که به نظر من ميرسه اينه که اين جنبش فمينيستي اصلا معلوم نيست صاحبش کيست؟ شوراي تصميم گيري اش کجاست؟ سياستش از کجا مي آيد؟ و تئوريسينش کدامست؟
خلاصه ميخواهم بگويم با [بييب بييب] نميشود يک جنبش را به جايي رساند، شديداً هم اعتقاد دارم که چنين حرکتهايي به شدت پتانسيل مورد سوء استفاده قرار گرفتن را دارند،

- ببينم قبل از انقلاب هم از اين فعاليتهاي فمينيستي بود؟
- راستش دقيقا يادم نيست، ولي يک سازماني بود که ما هم از آنجا که در هر حرکت سياسي داخل ميشديم رفتيم و عضو شديم، بعدها فهميديم متعلق است به اشرف

بازم اينکه:
راستش چون ماه پيش قرار شد من و اميد و حميد يک پروژه اي را براي يکي از شرکتهاي متعلق به سازمان گسترش انجام دهيم، عنوان پروژه هم مثل همه پروژه هاي ديگر احمقانه بود "فرهنگ سازي براي ترويج خريد فلان چيز در ميان عموم مردم" (يا يک چنين چيزي دقيقاً يادم نيست چي بود اسمش) يک آقاي دکتر و يک خانم مهندس هم در تيم ما بودند، قرار شد که روي بچه ها کار کنيم و روي زنان، اما آن خانم همکار ما به شدت مخالف بود ميگفت همين که زنان را داريد جدا ميکنيد و ميگوئيد "فلان چيز براي خانمها" همين خودش بار فرهنگي منفي دارد، ميگفت توهين آميز است که در اينجا مرد و زن را از هم جدا ميکنيد و به زور ميخواهيد چيزي را مخصوص خانمها جلوه دهيد.
اما آن برادر دکترا دارمان کوتاه نمي آمد و از او اصرار و از اين خانم انکار، که ما بايد براي زنان فرهنگ سازي کنيم
سرتان را درد نيارم آخرش اين شد که آن خانم مهندس روي قسمت "بچه ها" کارکرد، آن دوست پي اچ دي دارمان روي قسمت "سياست کلي!!!" و من و اميد و حميد (با آن انحرافات اخلاقي سخيف) روي قسمت مربوط به زنان!!!!

ميخواهم بگويم که خيلي از اين حرکتهاي فمينيستي نه حرکتي اصيل در راستاي احقاق حقوق زنان بلکه اعانه اي است فاخرانه و سمبليک از سوي مردان براي زنها، مرداني که فکر ميکرده اند به خاطر ظلمي که به زنان در جاهايي ديگر کرده اند حالا بايد دين خود را اينگونه ادا کنند

(نميدانم چندمي ولي) باز اينکه:
خيلي مسخره است که دختر بچه هاي فمينيست خود را روشنفکر و اهل تفکر بدانند و هر آنکه با آنان نيست را "گوساله و الاغ و مردک هرزه" تصور کنند، در هر صورت هر کسي که در اين وبلاگستان حضور دارد و چيزي مينويسد، به نظر من احتمالا اهل مطالعه است و به نوعي منورالفکر و گرنه ميرفت همان وبلاگهاي پورنو را سر ميزد و براي آنها کامنت مينوشت

يه چيز مهم هم اين که:
اگر مردها هم بکارت داشتند
آنوقت معلوم ميشد که چه ظلمي به اين بندگان خدا که نرفته
و آنموقع همه تريبونهاي فمينيستي از شرم برچيده ميشدند


يه چيز ديگه اينکه:
من نميدانم چرا زنان فمينينيست علاقه عجيبي دارند به بي معنا نشان دادن علاقه دو جنس مخالف به هم، مگر بد است که زني براي مردي جذاب باشد و مردي براي يک زن، اصلا به نظرم لفظ "زن" تنها زماني معنا پيدا ميکند که واژه اي به نام مرد هم وجود داشته باشد، و زن در برابر مرد است که زنانگي دارد و مردانگي وقتي آشکار ميشود که زني هم باشد،
بدون زن، مرد همان پسر بچه فين فينو است و زن همان دختر بچه ننر
(آقا راستي من نفهميدم اين زنان چرا دارند رژيم گروهي ميگيرند که از تپل مپل بودن بيافتند، بابا اينا دارن لگد به بخت خودشون ميزنن با اين کارها و خودشون نميدونن يکي جلوشونوبگيره)



بعد آنکه:
زني را مي شناسم که هميشه حامي حقوق زنان بوده است ومن هيچوقت آن مانتو و مقنعه اش را که هر روز ديده ام فراموش نميکنم، و هيچوقت نميبخشم خودم را براي آنکه تا آن روزي که با او زندگي ميکرده ام همواره به او غر زده ام که چرا نهار فردايمان بايد با شام امشب يکي باشد. هيچ وقت هم حق الوکاله هاي هزار تومني اي را فراموش نميکنم که از زنان ندار و بي بضاعت ميگرفت (و هميشه وقتي ميگفتم: "خوب همين رو هم نگير" ميگفت: "آنطوري احساس ميکنند که نميخواهم کاري برايشان انجام دهم") و همينطور پرونده هايي که شبها مي آورد خانه تا بخواند، پرونده زنان کارگر، دختران جوان مطلقه، و البته زنان روسپي!
هر چند اين زن نه وبلاگ پر خواننده اي دارد و نه حتي تپل مپل است، اما من بي اندازه دوستش دارم، چون، مادرم است


و باز اينکه:
من نميدانم چرا اين دختر بچه ها اينقدر با خاله بازي و تخمه و اينها مخالفند چرا فکر ميکنند کسي که دنبال ازدواج کردن است احمق و سطحي و خياباني است و خودشان خداوندگار منطق و روشني!!! (گلاب به روتون من هر چي از بچگي ام يادم ميايد تماما خاله بازي است و البته کندن آن باغچه مادر بزرگ براي پيدا کردن گنج) اينروزها هم که همش خواب پر و پاچه ميبينم، خدا مرا ببخشد که اينقدر سطحي ام


و:
و اينکه دليل نميشود که چون تعريف اصيل فمينيسم فلان چيز است حالا اين حرکت که ظاهرا بر اساس آن تعريف بنيان گذاشته شده هم اصالت داشته باشد.
دليل آنکه، همه ميدانند که مملکت ما چه قانون اساسي نازبلايي دارد (تحصيل مجاني، کار، ازدواج، نون و برق مفتي، تحويل پول نفت دم در خونه...) ولي خوب همه هم ميدانيم که زندگي ما الان چقدر با آن معيارها فاصله دارد.

آخ داشت يادم ميرفت:
من نميدانم چرا اين فمينيستها اينقدر بد دهن هستند و اين وبلاگهاي فمينيستي چرا سرشار از حرفهاي رکيک و زير خشتکي است (يک فوحشي که اين دوستان ظاهراً خيلي دوست دارند واژه زيباي "ديوث" است والا من تا 21 سالگي اصلا معني دقيق اين واژه خوش آهنگ را نميدانستم اما الان حتي دختر بچه هاي 13، 14ساله هم اينو به مردها ميگن تو وبلاگهاشون)، بابا خيلي زشته به خدا يه زن يا يه مرد همچين حرفهايي به کسي بزنه

و آخر اينکه:
آن قضيه کارتن خوابها چه شد؟ و آن پيرمرد کز کرده را که من هر روز صبح موقع نان خريدن ميديدم؟
اسکانش داديد يا مرد؟






---

* از "سنگ صبور"، صادق چوبک

[ازآنجا که اين نوشته ها اول به صورت نوشته هاي چرک نويس کنار سررسيد بنده بود و قرار نبود اينجا بيايد و اين همخانه تپل ما مسئوليت چاپش را برعهده گرفته، من از همه دختر خانمهاي فمينيست خواهشمندم کلمات قصار اعم از آب کشيده و نکشيده تان در پاسخ به اين نوشته را مستقيما براي خود ايشان بفرستيد چون من اصلا حال دعوا و مرافعه ندارم، بخصوص با دختر بچه هاي بد دهن]




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در 17 اسفند ماه 1383

[يک حبه حرف:

به کوري چشم دشمنان اسلام و مسلمين
انگار امسال ديگه مسلمين عيد دارند!!!


پينوشت:
ما اومديم به مناسبت روز زن يه چيزي بنويسيم با اين عنوان "چرا از فمينيسم خوشم نمياد..." ديدم اوه اينجا چه جنگي بين فمينيستا و آنتي فمينيستهاست (منظورم توي وبلاگهاست) ، فکر کنم بهتره بالکل بيخيال نوشتنش بشم....




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در 16 اسفند ماه 1383

[يک حبه حرف:

کار روزانه...

توي زندگيم تنها يک کار بوده که هميشه به موقع انجامش داده ام:
خاموش کردن زنگ ساعت راس ساعت شش و نيم صبح.



پينوشت:
گور پدر زندگي، خواب رو عشق است




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در 15 اسفند ماه 1383

[يک حبه حرف:

بوي بهار...


ديروز بالاخره خدا رو پيدا کردم
زير پله ها نشسته بود و داشت گريه ميکرد
که چرا عزرائيل عمر ماهي کوچولوهاي قرمزشو گرفته
...
...
ياد همه اون ماهي هاي قرمزي افتادم که خدا بعد از عيد از ما گرفته بود
و ياد همه گريه هاي خواهرم براي اون ماهي هاي کوچولو




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در 13 اسفند ماه 1383

[يک حبه حرف:

بيست سال بعد در چنين روزي (در رسانه ها)...


[تريبون نماز جمعه]
خدايا، خدايا، تا انقلاب مهدي
"حاج، سيد، دکتر، اکبر هاشمي رفسنجاني، دامت برکاته" را نگه دار




[کيهان هوايي]
اکبر عزيز،
انتخاب شايسته حضرتعالي را به مقام عظمايي ولايت تبريک و تهنيت عرض ميکنيم

از طرف:
جورج بوش پدر، پسر و روح القدس
کانداليزا رايس، ديک چني
و همه دوستداران و شرکا در شرکت هالي برتون




[وبلاگ سياه مثل مرگ، ستون بيست سال پيش در چنين روزي]
ولايتي: اگر اکبر بيايد، ميرويم
سياه مثل مرگ: اگر اکبر بيايد ما هم ميرويم عزيزم




پينوشت:
اشتباه نشه، من با هاشمي رفسنجاني هيچ مشکلي ندارم، اگر بعدا فوحش کشم نکنيد تازه بايد بگويم تا حدي هم ازش خوشم مياد، اون کسي که من باهاش مشکل دارم خاتميه. چون به رفسنجاني رائ نداده ام انتظاري هم ازش ندارم و آنها که راي داده اند بايد راضي باشند که هستند. اما خاتمي را که با شور و شعف مسيحايي رفتم و بهش راي دادم، عوض کار کردن توي مملکت برام گريه کرد و رفت مالي دکتراي افتخاري اش را گرفت و دخترش هم که تازه مدرکش را گرفته بود شد استاد دانشگاه تا نشان دهد که آقا زاده ها در دولت خاتمي جايي ندارند.




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در 12 اسفند ماه 1383

[يک حبه حرف:

خصوصي...

هي رفيق!،
هميشه آرزو داشتم که يکي از اون شوکولاتهاي خوشمزه که زير تختت قايم کردي رو بهم تعارف کني
نه اون پرتقال گننده توي يخچال رو.

امضا
دوست بي معرفت تو




پينوشت:
از همديگه که انتقاد ميکنيم کاش خودمون رو يادمون نميرفت




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در 11 اسفند ماه 1383

[يک حبه حرف:

ديدي پا داد...

[نوشته اي در ادامه دو نوشته پيشين]

"نه مردها خيلي نازن! تحفه"

اول قرار بود يه چيز ديگه اينجا نوشته بشه ولي خوب به خاطر آن تکه نوشته بالا دلم ميخواهد اين نوشته را بگذارم اينجا. کل اين را نوشتم که بگويم که "نخير مردها هم خيلي تحفه نيستند"

مقدمه آنکه:
من هيجوقت نميگويم که زنان يا مردان بد يا خوبند، براي همه هم نميشود يک نسخه بريد، در دو تا نوشته قبلي هم من فقط احساسم را نسبت به بهترين دختري که در زندگي ام ديده بودم نوشته بودم، دختري که روزي عاشقش بوده ام، و آنقدر گه بازي در آوردم که خسته شد و رفت و چون ميدانم اينجا را نميخواند ميتوانم راحتتر اينجا بنويسم اوايل برايم سخت تر بود که باور کنم که رفته، اينروزها ديگر قبول کرده ام و خودم ميگويم که چيزي که من از زندگي ميخواسته ام با چيزي که او از زندگي ميخواسته سرتاپا فرق داشته و شايد بهتر شد که زودتر اين را فهميد و رفت، اميدوارم هر جا هم که هست خوب و خوش و سلامت باشد و همچنان مهربان و عاشق زندگي و بيزار از مسخره بازي هاي ابلهانه من و سياهي مرگ




بعد اينکه:
خدا رو شکر مردهاي ايراني جدا از همه خصوصيات خوبي که دارند يک خصوصيت تهوع آور دارند و آنهم اينکه تا وقتي که دختري با آنهاست، دخترک آسماني و فرشته است و "سياه گه خورده گفته ما به هم نميخوريم"
ولي به محض اينکه روابطشان با دختر بيچاره به هم ميخوره، دختر بنده خدا ميشود "جنده و هرزه و زنيکه هرجايي" (ببخشيد که اينطور مينويسم چون اينها را شنيده ام ميگويم)



و آخر اينکه:
يک خصوصيت ديگر برادرانمان آن است که هر برخوردي با يک دختر را "پا دادن" دختر بينوا تلقي ميکنند، به پيوست بخشي از داستان سفر من و رفيقم به دبي (که يه بار رفتيم و من صد بار تعريفش را کردم) ضميمه گرديده، براي رعايت حريم شخصي دوستم (که خيلي هم آدم جالبي است) از اسم مستعار "هويج" به عنوان اسم او استفاده کرده ام

1- [مکان يکي از آن خيابانهايي که فواحش دورش جمع ميشوند، چون خيلي محل غذا خوري دارد]
هويج: سياه، ديدي دختره رو
سياه: کدوم رو هويج جون
هويج: اونو، ديدي به من تنه زد، من فکر ميکردم فقط تو تهران دخترا تنه ميزنند نگو اينجا هم تنه ميزنند
سياه: کدوم رو ميگي اون که داره اونجا ميره، اون که خيلي با ما فاصله داشت که، تازه فکر کنم از اين فيليپيني بي ريختاست
ه: نه اتفاقا، خوشگل بود، به من هم تنه زد، کثافت به من نظر داشت، پا ميده ها بريم دنبالش؟


2- [مکان ساحل جميرا]
ه: سياه اون دختره رو ميبيني تو آبه، به من چشمک زد فکر کنم داره پا ميده
س: کدوم رو ميگي اون رو که داره چشمش رو ميماله
ه: آره کثافت به من چشمک زد، ميخواد پا بده
س: من که درست نميبينمش از اينجا
ه: آره کاش منم عينکم رو مياوردم، تا درست تر ببينم


3- [مکان مرغ کنتاکي]
ه: سياه، اون دختر ايرانيه رو ميبيني اونجا نشسته
س: اون که تپل مپله
ه: آره، به من نظر داره
س: جدي، اون که داره استخون مرغا رو هم ميخوره، اصلا حواسش نيست اينور
ه: نبودي ببيني چه پايي داشت ميداد، آره اين دختر ايرانيا همه جاي دنيا همينطورن


اتفاقا اين دوست من، هويج، خيلي پسر خوبيه ولي خوب برداشتهاش اينجوريه ديگه، شايد من هم از اين خصوصيات زياد داشته باشم خودم نميدانم


و پينوشت هم اينکه:
استفاده از اين نوشته بر عليه حقوق مردان بينوا در هر نوع وبلاگ فمينيستي و غير آن، به شدت ممنوع است




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................



گور پدر کپي رايت هر چي خواستيد از اين صفحه بلند کنيد
Designated trademarks and brands are the property of
their respective owners.


اين وبلاگ را روزانه روي پست الکترونيک دريافت کنيد