سياه مثل مرگ
چرا از مرگ ميترسيد چرا زين خواب جان آرام نوشين روی گردانيد چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد بهشت جاودان آنجاست چرا از مرگ می ترسيد
نوشته شده در 8 دی ماه 1383

[يک حبه حرف:

به ياد بم


با رفيقي که از سر اتفاق يکي از وبلاگ نويسان مشهور نيز هست رفته بوديم کافي شاپ
او قهوه سفارش داد و تاکيد کرد که تلخ باشد
پاکت سيگارش را هم در آورد و از گارسون خواست که زير سيگاري برايش بياورد
رو کرد به من و گفت تو چي ميزني
من هم گفتم "کافه گلاسه"
(هميشه همين اشتباه را کرده ام. هميشه قهوه و سيگارم براي خانه بوده، جايي که بايد متفکر به نظر بيايم کافه گلاسه شيرين ميخورم)
سيگارش را آتش زد و در حالي که دودش را با تامل بيرون ميداد به تلخي گفت:
نميدوني بر من سال پيش همين موقع چه ها که نگذشت
چقدر مطلب نوشتم
چقدر ايميل زدم به اين و آن و چقدر به همه گفتم که غمگينم
با همه وبلاگ نويسا هم در مورد بم حرف زدم
بايد اين کارها را ميکردم بايد حداقل من سهمم را به مردمم ميپرداختم
خيلي ناراحت بودم ولي الان راضي ام که کاري کرده ام
تو خودت چيز مينويسي ميداني که دويست خط مطلب در يک رابطه يعني چه
اگر ما نبوديم چه کسي بود که براي اين مردم کاري بکند"
.....
من هم که داشتم کافه گلاسه ام که آب شده بود با ني هورت ميکشيدم
در حالي که صداي فرت فرت رد شدن کافه گلاسه آب شده از توي ني بلند بلند مي آمد
گفتم:
مگه پارسال همين موقع چه شده بود
گفت:
بم لرزيده بود مگر نميداني
گفتم:
والا اينطور که تو گفتی من فکر کردم تو لرزيده بودي

پينوشت:
مردم عزيز هموطنم مرا ببخشيد که کاري برايتان نکردم، من پارسال براي بم فقط يک خط نوشتم، هر چند هنوز به همان يک خط هم معتقدم





          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در 7 دی ماه 1383

[يک حبه حرف:

تقدير و تشکر


بدين وسيله از جناب آقاي فاني کوچه باغي، داغ مرد مينيمال (د.ميم.ميم) ، به جهت ارسال يک عدد دعوت نامه اورکات براي نويسندگان اين وبلاگ و نجات جان آنها، رسما و علنا تشکر به عمل مي آيد. حضور تمامي خوانندگان عزيز اين وبلاگ در مراسمي که جهت تقدير از ايشان برپا شده است موجب امتنان ماست

پينوشت
اخه رفتم تو اورکات؛ ديدم دختري که ميخواستم تمام عمر از آن من باشد. عضو کاميونيتي "شوتوکان کاراته" بود.




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در

[يک حبه حرف:

- ميخوام از بيرون غذا سفارش بدم تو چي ميزني
- کوبيده زعفروني
- اگه نداشت کوبيده بزنيم
- نه امروز هوس يه کوبيده زعفروني کرده ام
- مگه فرقي هم با هم داره
- نميدونم




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در

[يک حبه حرف:

راستشو بگو
منو بيشتر دوست داري
يا لوازم آرايشتو؟




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در 5 دی ماه 1383

[يک حبه حرف:

اگه کسي بخواد به پوچي برسه خود خداست
...
که صد و بيست و چهارهزارتا پيغمبر فرستاد
ما هنوز درست نشديم

پينوشت:
1- من هميشه بد شانس بودم! خدا اينهمه فرستاده داشت يکيش به پست ما نخورد، (غير از رفتگر محله ما که يکروز به من گفت اگه تو دکتري منم پيغمبرم)

2- اين اورکات عجب چيز خطرناکيه، دودمان آدم رو برباد ميده

3- هي به خاطر بکارتت سر من منت نذار. خوب منم بکارتم رو به کسي ندادم!!

4- چه خبره توي اين دنیاي وبلاگ نويسا، يا فمينيستن يا مينيمال

5- چي شده دوباره دلت واسه بم ميسوزه، پولاي قبلي تموم شد؟

6- اختيار دارين! شما خودتون قند و نباتين شکلاتين

7- خاتمي عزيزم، اي زيباترين پرزيدنت مردم پارسه، آن عباي ليموي ات کجاست،

8- ملت واسه کمي ميل جنسي ميرن دکتر، ما از زياديش

9- کي بود ميگفت بايد روشنفکر بود و از همجنسبازي دفاع ميکرد، تا حالا همجنسباز ديدي؟

10- جون باباتون نصف شب اس ام اس نفرستيد

11- آخوندها، خوب هم دارند

12- به تاريخشناسي در بلاد کفر نامه اي نوشتم، پرسيدم ميداند ايران کجاست گفت: خوب ميدانم، حتي عربي هم بلدم

13- توي يه نوشته اي نوشته بودم "جنگ خليج" آن کسي که تصحيحش کرده بود نوشته بود "جنگ خليج فارس" توي دلم گفتم مگر آنکه عقايد ناسيوناليستي ات را با ريدن به نوشته من نمايان کني (دلم نيامد به خودش بگم، آخر بينوا کلي آدم فروخته بود تا به اينجا رسيده بود)
14- خير عزيزم، نميتواني بگويي آخر هر ارتباطي يا جداييست يا ازدواج

15- من از لفظ "زن" خيلي خوشم مياد، دختر خيلي زينتيه!

16- زن داريم و مرد، اينها يکي نيستند (اين کپي رايتش مال يکي ديگه است)

17- فمينيسم يعني اينکه به مردانه ترين روش زنانگي ات را طلب کني

18- خدا بهترين مخلوق بشر است (شايدم برعکس)

19- خوب طوري نيست براي کارتن خوابها هم پتيشن درست کنين، تموم که شد يه فکري هم به حال کتابفروشي هاي بينوا بکنين که دارن دونه دونه ورشکست ميشن

20- اگه کارافريني اينه، اصغر آقا بغال محله ما از تو کارآفرين تراست، استاد مطلق کارآفريني

21- تنها کسي که ديدم حرف و عملش يکي است استادي بود که تجارت درس ميداد و بنز سوار ميشد

22- جندگي تعريف داره، با تعريف من تو جنده نيستي

23- خيلي بده که نوشته هاي من در کمال صحت و سلامت از نوشته هاي نيچه در اوج ديوانگي ضعيفتره

24- اگر نگذاريد موسيقي بنوازم در کليسايتان خودم را ارضا خواهم کرد – نوشته نيچه در اوج شيدايي از کتاب "واپسين نوشته هاي نيچه" با اندکي دستکاري در قسمت آخر جمله به جهت آنکه بشود اينجا ارائه اش کرد

25- اگه اينجا مينويسم دليل نميشه عاشق شدم يا همجنسبازم يا هرچي

26- دختر کوچولو من همسن باباتم

27- سه بار پشت سر هم بگو ک...ن ببينم،............ باستن، باستن، باستن

28- ديروز يکي بمن گفت شرح ان و گهت را برايم نگو بگو تکليف اين قضيه چي شد

29- اگه يه چيزي رو اينجا مينويسم که برام مهمه با کامنتت با من شوخي نکن

30- وبلاگهاي قشنگي اينروزها خوانده ام دست نويسندگانش درد نکند

31- تمام


پينوشت 2:
1- گفت از وبلاگ نوشتنت معلومه تاحالا با چند تا دختر خوابيدي گفتم: تو هم خيلي خري حتي اگه تو وبلاگت هم هيچي ننويسي







          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در 4 دی ماه 1383

[يک حبه حرف:

خواب ديدم شب بود،
کنار دريا،
و آتشي،
همه بودند
خدا آن وسط مي رقصيد
ابليس نشئه بود و من مست
تو کجا بودي؟
...
نکند آن زني که با خدا ميرقصيد، تو بودي!




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در 3 دی ماه 1383

[يک حبه حرف:

مگه هيچي رقم داره...

[اين داستان واقعي است]



دوستي دارم که چند سالي زودتر از من ازدواج کرد و اکنون دو بچه دارد، يکي، يک پسر 5 ساله و ديگري يک دختر 7 ساله، برخلاف پدرشان هر دو کودک باهوش و شيطان و مودب اند.

چند وقت پيش رفته بودم منزل دوستم، نشسته بودم و داشتم مجلات رفيقم را ورق ميزدم که دخترش آمد گفت:

- عمو
(من)- جانم
- شما هم توي مدرسه رياضي ميخوانديد
- خوب بله همه رياضي خوانده اند (و توی دلم گفتم بخصوص رياضي کلاس اول رو)
- الان چيزي يادتان هست، آخه من يه سوال دارم
- يادم است عزيزم بپرس (ديگه ما هيچي بلد نباشيم بايد رياضي اول دبستان يادمان باشد)
- کوچکترين عدد يک رقمي چند است؟

من واقعا نميدانستم کوچکترين عدد يکرقمي براي يک بچه 7 ساله چند ميتواند باشد، نميدانم شما در چنين وضعي گيرافتاده ايد يا نه، وضع بدي است، جدا از کمبود سواد، من نميدانستم يک بچه هفت ساله چه جور عددهايي را ميداند، ،براي همين پرسيدم

- خوب اين سوال رو معلمت داده براي اينکه خود شما فکر کنيد و جواب بديد، حالا خودت چي فکر ميکني؟

گفت:
- من اول فکر کردم که خوب حتما ميشه يک، ولي بعد گفتم شايد بشه صفر
- مگه شما صفر رو هم خوندين
- نه هنوز ولي يه چيزايي ميدونم
- خوب
- خوب صفر يعني هيچي، پس اگه هيچيه!!! چه جور ميتونه يک رقمي باشه، مگه هيچي رقم داره که حالا ما هيچي يک رقمي داشته باشيم
- (من هاج و واج) خوب
- خوب بعد هم گفتم شايد منفي باشه مثلا 9- ولي اگه منفي 9 يک رقميه پس اون منفي چيه!
- مگه توي کلاس اول عدد منفي رو هم به شما درس داده اند
- نه مامانم يادم داده، حالا من نميدونم جواب سوال معلممان کدومه 1، صفر يا 9-




پينوشت:
1- بچه ها باهوشند، باهوشتر از ما
2- به کودکانتان زيادي چيز ياد ندهيد گيج ميشوند
3- يکي به من بگه اين اورکات چيه







          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در 28 آذر ماه 1383

[يک حبه حرف:

عشق يعني ...

دبستان که بودم دوستي داشتم به نام "عليرضا مجرب" که بعدها ديگر نديدمش و هر چه هم گشتم پيدايش نکردم،

نميدانم کسي يادش هست يا نه، آن موقع ها يک آدامسهايي بود به نام "Love is…" که توش يک سري عکس جک و جواد از يه دختر و پسر بود که همش دنبال هم بودن و يه متن هايي داشت با اين مذمون "عشق يعني زيادي نچلونيش" "عشق يعني ماچ آبدار ازش نگيري" و از اين حرفا، اين عليرضاي ما آنموقع ها خيلي از اين عکسها جمع کرده بود و يادم است همه عکسها را به ترتيب شماره چسبانده بود توي يه دفتر که هميشه با خودش همراه مياورد مدرسه، دفتر مشقش هم که يادش ميرفت اون دفتر يادش نميرفت.

خونه ما و عليرضا دو کوچه فاصله داشت و ما با هم برميگشتيم اغلب هم کارمان اين شده بود که هر از گاهي که پول داشتيم يه دمي به لاويز بزنيم يعني ميرفتيم بغالي محل و دو تا لاويز دبش ميخريديم. اغلب هم عليرضا اول از همه عکس آدامس را نگاه ميکرد و ميگفت "اه اينو که دارم" بعد تند عکس آدامس منم از دستم ميقاپيد بعد بازم ميگفت "اه اينم که دارم" بعد هر دو عکس را ميداد به من، منم که اونموقع ها زياد توي نخ عشق و عاشقي نبودم. عکسها رو مچاله شده توي جيبم جا ميدادم که اخر هفنه که مادرم شلوارم رو ميشست ميگفت اين آشغالاي توي جيبتو بريزم دور، منم ميگفتم بريز.

يادمه عکس شماره 64 توي دفتر عليرضا جاش خالي بود و همينطور بود تا ما از آن محله رفتيم و من هم عليرضا را تا امروز ديگر نديده ام.

پريروز داشتم توي سرما از سمت پارک وي ميومدم، که يه پسر بچه ي رنگ و رورفته اي پريد و پاچه مبارک ما را چسبيد و ول نميکرد، که بايد از من آدامس بخري ،( من اغلب وقتي بچه هاي اينطوري را ميبينم با همه پدرسوختگي و بدذاتي ام دلم برايشان ميسوزد و کل قضيه گدا پروري رو فراموش ميکنم)، نگاه کردم ديدم آدامس لاويز داره (که من مدتها بود نديده بودم) خلاصه دست کردن جيبم و يه دويستي در آوردم پسرک هم کل پول ما رو قاپيد و يه آدامس داد و در رفت حتي نماند من يقه اش را بچسبم که بقيش کو؟

با همان دست يخزده آدامس رو بزور باز کردم،
شماره 64 بود!!! هماني که عليرضا هميشه دنبالش بود و به خاطرش کلي پول توجيبي من و خودش را حرام ميکرد، نوشته بود:

"عشق يعني...
اون جاي کوچيک سوختگي روي دستش رو هم دوست داشته باشي"

اون عکس رو نگه داشتم که اگه عليرضا رو روزي ديدم بدم بهش




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در 27 آذر ماه 1383

[يک حبه حرف:

افکارم،
همجنسگرا شده اند

نميدانم بايد منع اش کنم يا تشويقش کنم!

پينوشت:
برنامه مترجم پينگليش تصحيح شده، يخورده از حالت مونگولي خارجش کرديم




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در 26 آذر ماه 1383

[يک حبه حرف:

اينا رو بخونيد و براي نويسندش هم يه فاتحه اي بخونيد، اونايي که براي من جالب بوده قبلش يه ستاره گذاشتم:

* آن خطاط سه گونه خط نوشت يکي هم او خواندي هم غير او
ديگر هم او خواندي و لا غير
سوم نه او خواندي و نه غير
آن خط سوم منم شمس تبريز



* حيات مردم خاکي به تازه کاريهاست
ماه و ستاره کنند آنچه پيش از اين کردند
اقبال لاهوري
توضيح
توي ويرايش اصلي من حيات رو با ط نوشته بودم که يه دوستي توي کامنتها لطف کرده بود تذکر داده بود براي اينکه کامنتها را به هم نريزم اين توضيحو اينجا نوشتم


* نيست اندر جبه ما، الا خدا
چند جويي در زمين و در سماء
مولانا دفتر چهارم خط 2142



* قشنگ يعني چه؟
قشنگ يعني تعبير عاشقانه اشياء
سهراب



* هيچ صيادي در جوي حقيري که به مردابي ميريزد
مرواريد صيد نخواهد کرد



* دل از آسمان برگير
که وحي از خاک ميرسد
احمد شاملو



* دانه لايق نيست در انبار کاه
کاه در انبار گندم هم تباه



* نار بودي نور گشتي اي عزيز
غوره بودي، گشتي انگور و مويز



* صبح است ساقيا قدحي پر شراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن



* آبي که بياسود،
زمينش بخورد زود،
دريا شود آن رود که پيوسته روان است
ابتهاج



* در بيابان گر به شوق کعبه خواهي زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغيلان غم مخور
حافظ



* هر چند مفلسم نپذيرم عقيق خرد
کان عقيق، نادر ارزانم آرزوست
مولانا



* پير، پير عقل باشي اي پسر
نه سپيدي موي اندر ريش و سر
مولانا



* هيچ تو بايدي را نپسنديدم،
الا تو بايد بياموزي
- برشت



* پليس جلو ماشين طرف رو ميگيره
ميگه: کارت بيمه، کارت ماشين، گواهي نامه
طرف ميگه: چيکار کنم، جمله بسازم؟؟؟






          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در 24 آذر ماه 1383

[يک حبه حرف:

سرگشتگي


مرد دستش را پيشتر برد
آنگونه که گرماي تن برهنه زن را
که از اندام او ميلغزيد و پايين مي رفت
با سر انگشتانش احساس ميکرد

...
و زن نيمه هشيار و سرخوش
تن عريان و خسته اش را به چه زحمتي نگه داشته بود که در آغوش مرد فرو نيافتد
...
مرد انگشتانش را پيشتر برد که تنها کمي با تن معصوم زن فاصله داشت
ميدانست که با اولين تماس سرانگشتانش، پيکر عريان محبوبش از آن او خواهد بود
...
مرد حيران هيچگاه نفهميد که چرا آنروز دستش را پس کشيده بود




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در 22 آذر ماه 1383

[يک حبه حرف:

آيه فراموش شده خدا

دو سال پيش نزديک ميدون انقلاب يه قرآن بدون سانسور از پيرمرد دستفروشي خريدم، ديشب داشتم ميخوندمش رسيدم به اين آيه:

"و به تحقيق مردي خواهد آمد
و از ظرايف مرگ با شما سخن خواهد گفت
هر آنکس بدو لينک دهد،
هر آينه، خداي او را با مقربين محشور خواهد گردانيد و بدو نعمات وعده داده شده در سوره بقره اعم از حوري و خوراکي و غيره را عطا خواهد کرد
و اينست پاداش راست کرداران
و آنان که غافل شدند و به او لينک ندادند
خداي آنان را نيز خواهد آمرزيد،
که او رحمان و رحيم است"

سوره لينک، آيه 12



پينوشت:

1- حالا که خدا اينقدر مرام گذاشته و به ما لينک داده ما هم به نوشته هايش لينک ميدهيم بخصوص سوره هاي زير:
سوره يوسف ايات مياني، سوره شيطان آيه يکم، سوره نساء تک تک آيات و کلمات، همين طور سوره رختخواب آيه 5 (اين توي ويرايش بدون سانسور بود) و سوره پيشي آيه دوم

2- ديگه خسته شدم از بس توي اين مدت به اين و آن ميل زدم که به من لينک بدين، از اين پس به کسي ميل نميزنم، اگر خوشتان آمد لينک بدهيد، نيامد ندهيد (که خدا رحمان و رحيم است) اگر هم خواستيد لينک بهتان بدهم هم لازم نيست بياييد توي کامنتها قربان صدقه ام برويد، صريح بنويسيد "لينک بده" ما هم اطاعت ميکنيم

3- اگر آدرس آن دستفروش را خواستيد اين است: از پل هوايي ميدون انقلاب که ميايد پايين، اولين کوچه (که سرش يکي از اين يخ در بهشت فروشي هاست) ميريد آخر کوچه پيرمردي نشسته که عصايي دستش است و انگشتري در انگشتش، او قرآن اصيل را دارد (روزي ازش پرسيدم اين انگشتر چيست گفت: اين همان انگشتر گم شده سليمان است، پيرمرد بيچاره هزيان ميگفت)






          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در 20 آذر ماه 1383

[يک حبه حرف:

[اين نوشته را براي خودم نوشته ام شايد براي کسي ديگر هم اصلا معنايي نداشته باشد، خيلي هم بلند است، نوشتم تا راحت بشم، انتظار هم ندارم که کسي آنقدر صبر داشته باشد که نوشته طولاني مرا بخواند]

حرام، خدايتان است

مي خواهم داستان پيرزني را بنويسم که برايم خيلي عزيز است و سالهاست که ميشناسمش پيرزني که امروز آنقدر فرسوده شده که حتي خودش هم مرگش را مي جويد، اينرا بايد بنويسم شايد به عنوان تعهدي که به خودم دارد و شايد از تهوعي که از رفتار خويشانم دارم. شايد يکروز هم آمدم و اينرا خواندم و ياد پيرزني افتادم که گاه گاهي مگر تلويزيون فيلمي از مرگ پدر بزرگ و مادر بزرگي نشان دهد تا من بي غيرت بلند شوم و زنگي به او بزنم و حال چشم عمل کرده و پايش را بپرسم که ميدانم هيچگاه خوب نخواهد شد و بهش بگويم که دوستش دارم و او هم بگويد که رفتني است و باز من بگويم که:

"اختيار داريد مادر بزرگ شما بايد توي عروسي من برقصيد"
...
...
...

شايد 80 سال شايد هم 90 سال پيش بود پيرزن بينوا حتي نميداند کي متولد شده ميداند که آنروزي که به دنيا آمده کسي براي يک دختر ارزشي قايل نبوده که سال تولدش را پشت قرآن مقدسش بنويسد

ميداند که در سيزده سالگي مادرش به درد بزرگ مرده و پدرش زني گرفته که همسال او بوده و هنگامي که هجده ساله ميشود زن پسر آخوندي مي شود که در شهر خوشنام بوده. پيرزن هيچگاه نگفت که عاشق شوهرش بوده ولي شوهرش را به قول خودش خيلي ميخواسته (من ضجه هايش را روي قبر شوهرش ديدم)

آنروز که زن جواني بوده براي بچه هايش همه چيز مهيا ميکند که درس بخوانند و ميگفت" يخ حوض را ميشکستم تا روپوش خوني دوتا دائي ات را بشورم نميخواستم توي دانشگاه سختشان باشد".

همه بچه ها بزرگ شدند و رفتند و پيرزن تنها شد با شوهرش وقتي شوهرش مرد همه ضجه زدند و او بيشتر از همه ميدانست تنها شده براي ابد.

تنها يادگاري شوهرش منزلي بود که از او مانده بود، منزلي از حقوق معلمي که يکروزي در پرت ترين نقطه شهر بود و حالا به لطف رشد غول آساي شهر رفته بود توي گرانترين نقطه شهر.

بچه ها که حالا مدرکي گرفته بودند خانه و تنها يادگار شوهرش را، فروختند و خوردند و سهمي که براي پيرزن ماند پول زيادي بود که ميتوانست بگذارد بانک و تا آخر عمر کوتاه باقي مانده اش از سودش زندگي اش را بچرخاند. اين حق پيرزن بود که اگرچه در سختي زيسته بود در راحتي بميرد.

يادشان رفت زحمت مادرشان را، آمدند گفتند تو که چند سالي بيشتر نيستي سهم ارث ما را بده، گفت من که هنوز نمرده ام، گفتند مگر چند سال ديگر زندگي ميکني؟ برخي هم گفتند پولي بده تا اين چند سال نماز و روزه ات را برايـت بخريم و پيرزن ترسان از روز آخرت مالش را داد به بچه هايي که فراموش کرده بودند آن حوض سرد و آب یخ بسته رويش را.

شنيدم آمده اند به پيرزن گفته اند که لازم است خمس و زکات مالش را هم بدهد تا شايد از آتش دوزخ در امان بماند (انسانهاي حقير) شنيدم مادرم نگذاشته دست به پول پيرزن بزنند بيچار مادرم براي اينکه پيرزن بينوا از آتش دوزخ و آن خدا و ديگران نترسد امروز از مال آن زن به ده دوازده تا بچه سرطاني و محتاج و چند تا انجمن حمايت از بيماران و يک عالمه بدبخت بيچاره ديگر کمک ميکند. پيرزن هم زندگي خوبي دارد با سود پول زيادش امروز شايد جدا از فرصت خوب مردن فرصت خوب زندگي کردن را هم داشته باشد.

مي خواستند کوچکترين سهم يک زن از سه ربع قرن زندگي اش را بدهند آخوندها بخورند، کاش آنقدر بي غيرت نبوديم و آنقدر پست.

کاش پيرزن را با خدايي پوشالي نمي ترسانديم.

پينوشت:
دلم نمي خواد بميره هر چند ميدانم نمي شود
دلم براي دستپختش تنگ شده هر چند ديگر چيزي نمي پزد
دلم ميخواست باز هم مثل قديم صبح زمستونا که پا ميشد صبحانه من رو بده که برم اون مدرسه کوفتي ميرفتم توي جاش ميخوابيدم
...
کاش دوست داشتنم رو خيرات نکرده بودم تا رويي برايم بماند تا دوستش بدارم.





          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در

[يک حبه حرف:

يک متن فني وباقي قضايا

دوتا از همکلاساي قديمي من توي دانشکده يه سيستم مترجم متن فينگيليسي به فارسي راه انداختن که چيز بامزه اي شده، بخصوص به درد وبلاگ نويسايي مي خوره که به صفحه کليد فارسي دسترسي ندارن و يا انقدر تنبلند که حال فارسي تايپ کردن ندارن (خوراک خودمه)
لينکش رو اينجا گذاشتم

http://www.pitchup.com/pin2pa

يادش بخير من وقتي ايران بودم با اين دو جونور (سيامک و بهمن) خيلي رفيق بودم، و اصلا اول قرار بود اين وبلاگ رو با سيامک دوتايي بنويسيم که اون جا زد و انحرافات اخلاقي سخيف منو بهونه کرد ولي به هر صورت قيافه اين وبلاگ رو اون درست کرده. حتي يکي دوتا از داستانهاي نوشته شده در اين وبلاگ برگرفته از زندگي کثيف اونه.

بگذريم بريم سر خود اين وبسايت مترجم، اين وبسايت ظاهرا فعلا خيلي خنگه ولي قراره بچه باهوشي بشه (تريپ اديسون)، خاصيتش هم اينه که هرچي ملت کلمات بيشتري رو باش ترجمه کنن بيشتر چيز ياد ميگيره (البته اگه شما به عنوان بازديد کننده روي دگمه يادگيري فشار بدين). به قول سيامک افرادي که از اين سايت استفاده کرده اند دو دسته افراد هستند يک عده اونهايي که مطالب جنسي رو باهاش ترجمه کرده اند يکي هم اونهايي که مطالب عشقي رو ترجمه کرده اند. ما که جز هر دو دسته بوديم (خدا قبول کنه). خلاصه اينکه در اين دو زمينه موتورش کاملا آموزش ديده!

قراره هر کي به اين سايت و برنامه لينک بده از اجر مادي و معنوي برخوردار بشه و لينک وبلاگش رو بذارن تو سايتشون (بغل مترجمشون) بنابر اين اگه يه وقت به اون مترجم ابله لينک داديد به من خبر بديد يا توي کامنتها بنويسيد تا من بگم يه لينک بهتون بدن (اخه من شدم مدير روابط عمومي اون مترجم چلاق)

من چند تا متن باهاش ترجمه کردم که نتايجش به شرح زير است (مطالب در سه دسته عاشقانه، عارفانه و مستهجن! ترجمه شده است)

1- عارفانه
maraa digar goone khodaaii mibaaiest shaayesteie parastidan
ترجمه:
مرا ديگر گونه خدايي ميبايست شايسته پرستيدن

2- عاشقانه
dokhtari ra ke doost daashtam zire gisooaanash gom shod
ترجمه: دختري را که دوست داشتم زيره گيسوانش گم شد

3- مستهجن!!
bebin barnaame bala beri paaiin biai man mikham baahaat ie raftaare jensi dashte baasham pas behtare sare taslim forood biaari va matnhaaie mano toop tarjome koni
ترجمه: ببين برنامه بالا بري پايين بياي من مي خوام باهات يه رفتار جنسي داشته باشم پس بهتره سره تسليم فرود بياري و متنهايه منو توپ ترجمه کني

به دو دوست قديمي: آي وزغا لينک برنامه ضايعتون رو گذاشتم، ببينم چه ميکنيد ها، ميخوام سنگين از خجالتم در بياين، حتي پيشنهاد ميکنم که يه چيزي به برنامه تون اضافه کنيد که هرکي توش متني ترجمه کرد زيرش اينو بنويسه "با تشکر از شما خواهشمنديم از وبلاگ سياه مثل مرگ بازديد بفرماييد"

ارادتمند ، امضا، سياه مثل مرگ




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در 19 آذر ماه 1383

[يک حبه حرف:

يکي از مسئولان: ما موفق به کنترل گسترش معتادان تزريقي شده ايم

اگه گفتين چطوري؟ درسته! با گسترش روش کلاسيک سيخ و سنگ




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در 16 آذر ماه 1383

[يک حبه حرف:

به مناسبت سال روز ايدز

نميدونم بايد بگم روز ايدز مبارک يا بگم تسليت باد، والا من اصلا نميدونم ايدز چندمين اختر تابناک آسمان امامت و ولايت ميشه (از بس روز شهادت و ولايت ديدم ديگه نمي تونم باور کنم که براي بيماري هم روز بذارن)
به هر صورت روز ايدز آمد و مسئولان ما يادشان افتاد که يه چيزي هم در اين رابطه بگن
والا تا چند سال پيش ما اصولا ايدز در مملکت نداشتيم چون اصولا آمار نداشتيم!.
امسال انگار آمار هم گرفته اند و معلوم شده که خطر ايدز در جامعه ما کم است،
حالا ايراد کار کجاست؟ بله جامعه آماري
اين آقايون رفتن از تو زندان آمار گرفتن، بنا بر اين کل قضيه ميره زير سئوال، تازه خودشان ادعا دارند که خطر از اين هم کمتراست و چون جامعه آماري در بدترين جاي ممکن انتخاب شده بنابراين بقيه جامعه از اين پاکترند

به عنوان يک دانشجوي خوب اين خراب شده من همين جا به تمام اساتيد عزيزي که تشريف برده اند زندان و از زندانيان آزمايش ايدز گرفته اند اعلام ميکنم که :

آخه گوساله رفتي اوين آمار گرفتي؟

از آنجا که اغلب زندانيان ما را زندانيان سياسي تشکيل ميدهند که بسياري از آنها سابقه زندان بودنشان بيش از قدمت کشف ايدز است و همچنين عموما اينها از بچه هاي محقق و درسخواني بوده اند که گول نوشته هاي استکبار را خورده اند و به انحراف کشيده شده اند. و اصولا اينا وقت رفتار پرخطر نداشته اند بنابر اين کل جامعه آماري يه جورايي اشتباهي انتخاب شده.

بنده نيز به عنوان عضو کوچکي از جامعه آکادميک که زندگي خود را وقف تحصيل علم (در عين رفتارهاي پرخطر جنسي) کرده است چند جامعه آماري را به عنوان منابع بررسي گسترش ايدز در جامعه، مطابق زير پيشنهاد مينمايم:

1- مجلس، به عنوان شالوده اي از جامعه (از اوليش تا همين هفتمينش به خصوص حداد عادل که از قيافش رفتارهاي پر خطر ميباره)
2- هيات وزيران، به عنوان شالوده جمع و جور جامعه (مجلس فله اي بود)
3- حوزه علميه (به علت رواج رفتارهاي بي خطر و مباهي که متاسفانه ايدز هم ميارن از قبيل صيغه و لواط و اينا)
4- من (ظاهرا به عنوان تنها آدم فاسد توي اين اجتماع)
5- استادهاي من (به خصوص اين دو سه تايي که اين اواخر باهاشون پروژه انجام دادم) به علت تعدد رفتارهاي پر خطر روي من (صبح و ظهر و شب، ماه رمضون هم از افطار به بعد)
6- گربه سر کوچه ما (اين از اون پر خطرهاست ها)

با توجه به جامعه آماري فوق، از سال آينده ضريب نفوذ ايدز بالاي 100 درصد اعلام خواهد شد. شرط ميبندم! (سر يه رفتار پر خطر)






          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در

[يک حبه حرف:

پسر: بيا يه همجنسبازيه سيري با هم بکنيم
دختر: ولي من و تو که از دو جنس مخالفيم
پسر: اين که دليل نميشه، مگه من و اصغر چلچله، راننده ترانزيت، از يک جنس بوديم!




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در 15 آذر ماه 1383

[يک حبه حرف:

بيا ديگه لوس نشو، بيا يه رفتار پر خطر با هم بکنيم ديگه!




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در 14 آذر ماه 1383

[يک حبه حرف:

اگه ديدي يکي زير پنجره ات داره آکاردئون ميزنه
بدون کسي هست که هنوز دوستت داره
و هنوز پول داره که بده به اون مرد بينوا
و بهش بگه
زير اون پنجره هم يه خورده آکاردئون بزن




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در

[يک حبه حرف:

من فمينيست نيستم

ولي فمينيست ها رو،
آي دوست دارم، آي دوست دارم




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در 12 آذر ماه 1383

[يک حبه حرف:

دخترکي که دل به او باخته بودم
گيسوانش را بخشيد به باد
چشمانش را به خورشيد
بازوانش را به نسيم
و پستانهايش را به موج
...
و قلبش را،
بخشيد به من

و من، ناراضي، که چه کم به من رسيده است.




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در 11 آذر ماه 1383

[يک حبه حرف:

از دخترک فاحشه پرسيدم چه اسمي را بيشتر دوست دارد
گفت: دوشيزه




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................


نوشته شده در

[يک حبه حرف:

بار سنگين عشق را از دوشم برداشتم
قدم بلندتر شد




          Ø§Ø±Ø³Ø§Ù„ براي دوستان    

.......................................................................................................



گور پدر کپي رايت هر چي خواستيد از اين صفحه بلند کنيد
Designated trademarks and brands are the property of
their respective owners.


اين وبلاگ را روزانه روي پست الکترونيک دريافت کنيد